سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

گزارشی استثنایی از خلق یک اثر هنری جاودانه+عکس

صدای چند نفر بلند شد: «بابا کجا می ری؟ مگر آتش را نمی بینی؟ همین جا نماز بخوان» در همان حال بالا آمدن گفتم: « من نمی دانم شما چه طوری این جا نماز می خوانید. من باید بیرون کانال نماز بخوانم»
یکی از ماندگارترین یادگارهای سالیان حماسه و غیرت، تصویری است که توسط هنرمندِ بسیجی، استاد «محمود بدرفر» به ثبت رسیده است. 
روز 20 دی ماه سال 1365 هجری شمسی، در منطقه ی عملیاتی «شلمچه»، «مهدی صمدی صالح»رزمنده ای از نیروهای «لشکر32 انصارالحسین(ع)»(گردان 154 حضرت علی اکبر(علیه السلام))، در زیر بارانی از آتشِ دشمن، سر تا به پا، آجین شده در گل و لای، به نماز ایستاد و سایه ی سنگینِ براقش، چشم شیشه ای عکاسِ 27 ساله ای را به خود خیره ساخت و برگی طلایی از تاریخ یک ملت، به ثبت رسید.
این برشِ تاریخی، تنها لحظه ای است از روزهای متمادی که فرزندان این ملت، در منطقه ی «شرق بصره» پشت سر گذاشتند تا پرچم «اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه)» بر بامِ سرزمینشان در اهتزاز بماند که ماند و خواهد ماند، ان شاءالله.

آن چه پیش رو دارید، گزارشی است بی واسطه و دقیق، به روایت «مهدی صمدی صالح» از مسیری که به خلق این اثرِ به یادماندنی انجامید. «مهدی صمدی صالح»، این روزها، در پنجمین دهه از حیات خود، احتمالا، از اشتغال در «دانشگاه بوعلی سینا»ی همدان، بازنشسته شده است:

«عملیات کربلای 5 که آغاز شد، روز دوم عملیات به دسته ی ما ماموریت داده شد به سمت خط مقدم حرکت کنیم. شب قبل یک 
گردان از لشکر کرمان وارد عملیات شده بود و ما می بایست خود را به آن محور می رساندیم و جایگزین آن نیروها می شدیم. ستون زیر آتش گسترده ی دشمن حرکت کرد و با سرعت هرچه تمام تر به خط مورد نظر رسید. به محض ورود ما به کانالی که بچه های کرمانی شب قبل تصرفش کرده بودند و در آن حضور داشتند، آن ها شروع کردند به عقب رفتن. جلوی آخرین نفر از نیروهی کرمانی را که از کانال خارج می شد گرفتم و با ناراحتی گفتم: «بابا یکی از شما باید من رو نسبت به این منطقه توجیه کند. من اصلا نمی دانم عراقی ها کدام طرف هستند. چقدر فاصله داریم».
بنده ی خدا مکث کوتاهی کرد و گفت: «باشه. من بهت می گم»
هنوز حرفش تمام نشده بود که «آخ» بلندی کشید و افتاد داخل کانال. بلندش که کردم، دیدم سه تا گلوله ی مستقیم از پشت به او اصابت و قلبش را سوراخ کرده است. رفقایش دور شده بودند و در میان آن همه سر و صدا، فریاد مرا نمی شنیدند. سرگرم انتقالش به گوشه ای از کانال بودم که دیدم بچه ها دارند به خط مقابل شلیک می کنند. سرم را بالا آوردم و دیدم تعدادی نیرو در 300 متری ما، داخل یکی از کانال ها مستقرند. دوربینم کاملا گلی شده بود. با گوشه ی پیراهنم شیشه اش را تمیز کردم و نیروهای مقابل را دیدی زدم. بادگیرهای کرم رنگ و کلاه های پشمی بعضی هایشان مطمئنم کرد که خودی هستند. با عجله فریاد زدم: «نزنید. این ها بسیجی هستند.».
نیروهای دسته، تیراندازی را قطع کردند و من اجمالا منطقه را بررسی کردم. حضورمان آن جا کاملا بی فایده بود و فقط زیر آتش خمپاره ها، تلفات می دادیم. با بی سیم به فرمانده گردان گزارش وضعیت دادم و کمی از ظهر گذشته، اجازه ی عقب نشینی گرفتم. مسیر بازگشت از داخل کانال بود و با توجه به عمق 80 سانتی متری کانال، فقط باید پامرغی برمی گشتیم والا حتما تیر و ترکش می خوردیم. بعد از 300 متر پامرغی رفتن، برای استراحت، توقفی کوتاه کردیم. بچه ها حسابی خسته بودند. در این فرصت، کانال و اطرافش را دوباره بررسی کردم. با توجه به تفاوت ارتفاع لبه ی کانال (که درست وسط جاده ی آسفالت حفر شده بود) با دو طرف آن، فکری به ذهنم رسید که با مسئول دسته در میان گذاشتم. اگر با سرعت از کانال بیرون می زدیم و دو نتری می دویدیم، به جایی می رسیدیم که دید دشمن روی آن صفر بود. قرار شد در صورت تمایل، شخصا این مسیر را امتحان کنم. «رحمت نوروزی» هم اعلام کرد که با من می آید.تا 3 شمردیم و پریدیم بیرون و به حالت دو، خودمان را به آن طرف رساندیم. کل مسیر پر از گل بود و سرتا پایمان گلی شد. حدسم درست بود. آن جا یک متر از لبه ی کانال پایین تر بود . با توجه به شیب منطقه می شد کاملا ابستاده راه رفت. حدود 200 متر که از جاده فاصله گزفتیم، یک نفربر «خشایار» خودی دیدیم که داشت مهمات خالی می کرد. به سمتش دویدیم و به پنجاه متری اش که رسیدیم، گلوله ی خمپاره ای روی نفربر خورد و کاملا نیست و نابودش کرد. انگار اصلا وجود نداشته است. به راه رفتن ادامه دادیم تا رسیدیم به یک ستون تازه نفس از نیروهای خودی که به سمت خط حرکت می کردند. ما از خسته گی تلو تلو می خوردیم و حتی توان حمل سلاحمان را نداشتیم و با انگشت بند اسلحه را گرفته بودیم و روی زمین می کشیدیم. همه جای بدنمان، به جز چشم هایمان گل خالی بود. دیدم نفرات اول ستون با تعجب ما را به هم نشان می دهند و چیزهایی می گویند.  رحمت ندایی به من داد و به 3-4 متری آن ها که رسیدیم، صداهای عجیب و غریب از خودمان درآوردیم و به سمتشان هجوم بردیم که مثلا ما موجی هستیم. چند نفر ترسیدند و فرار کردند اما بعضی ها که معلوم بود سابقه دارند، متوجه شدند ما داریم شوخی می کنیم.


بسیجی خط شکن «مهدی صمدی صالح»، جمعی «لشکر32 انصارالحسین(ع)»
(گردان 154 حضرت علی اکبر(علیه السلام)) - زمان: 20 دی ماه سال 1365 شمسی 
 مکان: شرق بصره - آب گرفته گی «بوبیان»

از آن ها که جدا شدیم، نیم ساعت بعد به دژ اصلی شلمچه رسیدیم. نیروهای «گردان 154» را که دیدیم، انرژی تازه ای گرفتیم و آن ها هم به استقبالمان آمدند. گوشه ای از کانال، جایی برای استراحت پیدا کرده بودیم که یکی از دوستان با دو عدد کمپوت گیلاس کنارمان نشست و مشغول خوردن شدیم. ساعت 15/30 دقیقه را نشان می داد و ما هنوز نماز نخوانده بودیم. قبله مایل به راست بود و عرض 80 سانتی کانال هم،  رکوع و سجود را برای بچه ها مصیبتی می کرد.هر چه کردم، دلم نیامد همان جا نماز بخوانم و تصمیم گرفتم از کانال بیرون بیایم و نمازم را لبه ی کانال بخوانم. در حال بالا آمدن از کانال بودم که صدای چند نفر از وسط کانال بلند شد: «بابا کجا می ری؟ مگه آتش دشمن را نمی بینی؟ همین جا نماز بخوان» در همان حال بالا آمدن گفتم: « من نمی دانم شما چه طوری این جا نماز می خوانید. من باید بیرون کانال نماز بخوانم»
بیرون از کانال، نماز ظهر و عصرم را خواندم و سلام آخر را که گفتم، در فاصله ی چند متری خو، چند عکاس و خبرنگار دیدم که در حال عبور از کانال و حرکت به سمت جلو هستند. حتی فکرش را هم نمی کردم که چنر لحظه ی پیش، آن ها از من و تعدادی از بچه های گردان عکس گرفته باشند. برگشتم داخل کانال و مدتی بعد، سوار قایق شدیم و مسیر چند کیلومتری دریاچه ماهی را با سرعت طی کردیم و به مقر اصلی گردان منتقل شدیم و آن جا منتظر آمدن کمپرسی ها و انتقال به عقب بودیم که من بر اثر برخورد با یک وسیله ی نقلیه مجروح شدم و به بیمارستان شهید بابایی اهواز منتقل و بعد از سه روز بستری شدن، فرار کردم و برگشتم به خط که بماند.


«مهدی صمدی صالح» ربع قرن پس از آن نماز جاودانه در «شلمچه»
بعد از پایان جنگ، بلافاصله از سپاه خارج شدم و دو ماه بعد در مغازه ی جوشکاری مشغول به کار شدم. روزی یکی از دوستان که کارمند استانداری همدان بود، وارد مغازه شد و گفت: «مهدی! یکی از عکس های زمان جمگت را داخل کتابی چاپ کرده اند.» فردایش، ساعت 9 صبح، رفتم به روابط عمومی استانداری همدان برای دیدن عکس خودم. یکی از کارمندها، کتاب بزرگی را از داخل یکی از قفسه ها بیرون آورد و به دست من داد.
با عجله روی یکی از میزها، مشغول ورق زدن کتاب شدم. عکس‌ها با کیفیت بسیار بالایی روی برگه‌های گلاسه چاپ شده بود. نمی‌دانستم عکس را چه کسی و در چه منطقه‌ای از من گرفته است. تقریبا به اواسط کتاب رسیده بودم که یکباره خشکم زد. باورم نمی‌شد؛ عکس بزرگی از من در حال خواندن نماز در وسط صفحه خودنمایی می‌کرد. بی اختیار مرغ خیالم به عملیات کربلای 5 پر کشید. همان روزی که پس از بازگشت از خط مقدم، از کانال بیرون آمده بودم و به تنهایی مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شده بودم. عکس بعدی از داخل کانال گرفته شده بود و تعدادی از نیروهای دسته را در حال نماز خواندن نشان می داد.
از کارمندها خواستم عکس را در اختیارم قرار دهند. گفتند: «ما اجازه نداریم. برای ما مسئولیت دارد!! الان مسئولش نیست. بعدا بیایید با خودش صحبت کنید.» فردایش با هزاران امید، آمدم و مسئول روابط عمومی را پیدا کردم. در کمال ناباوری گفت: « نه! نمی شه. برای من مسئولیت دارد!!» نشان دادن کارت شناسایی سپاه و مدارک دیگرم هم کمکی نکرد. آقای رییس فکری کرد و گفت: « یک دوربین بیاور و از روی کتاب عکس بگیر.» خنده ام گرفت و گفتم: «من نه عکاسی بلدم، نه دوربین دارم. یک ساعت این کتاب را به من امانت بدهید. من آن را بدون هیچ خراشی برمی گردانم.» اما جواب هم چنان منفی بود.
روز بعد، دوباره با نا امیدی به استانداری رفتم. آقای رییس تشریف نداشت.  یکی از کارمندها که روز اول با من آشنا شده بود، با لحنی دوستانه گفت: «برو بیرون منتظر باش» . چند دقیقه بعد آمد و عکس بریده شده از داخل کتاب را به من داد و آهسته گفت: « فقط به کسی نگو این عکس را از کجا آورده ای.» عکس را با ظرافت خاصی از ته شیرازه بریده بود، طوری که هیچ کس باورش نمی شد این عکس از داخل کتابی کنده شده باشد. و این گونه برای نخستین بار، عکس خودم در دومین روز از عملیات کربلای5 را به دست آوردم. عکسی که بعدها فراگیر شد و در پیشانی تاریخ ثبت شد.»
با عجله روی یکی از میزها، مشغول ورق زدن کتاب شدم. عکس‌ها با کیفیت بسیار بالایی روی برگه‌های گلاسه چاپ شده بود. نمی‌دانستم عکس را چه کسی و در چه منطقه‌ای از من گرفته است. تقریبا به اواسط کتاب رسیده بودم که یکباره خشکم زد. باورم نمی‌شد؛ عکس بزرگی از من در حال خواندن نماز در وسط صفحه خودنمایی می‌کرد. بی اختیار مرغ خیالم به عملیات کربلای 5 پر کشید. همان روزی که پس از بازگشت از خط مقدم، از کانال بیرون آمده بودم و به تنهایی مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شده بودم. عکس بعدی از داخل کانال گرفته شده بود و تعدادی از نیروهای دسته را در حال نماز خواندن نشان می داد. - See more at: http://farsnews.com/newstext.php?nn=13910504000383#sthash.P3yTzyDE.dpuf
با عجله روی یکی از میزها، مشغول ورق زدن کتاب شدم. عکس‌ها با کیفیت بسیار بالایی روی برگه‌های گلاسه چاپ شده بود. نمی‌دانستم عکس را چه کسی و در چه منطقه‌ای از من گرفته است. تقریبا به اواسط کتاب رسیده بودم که یکباره خشکم زد. باورم نمی‌شد؛ عکس بزرگی از من در حال خواندن نماز در وسط صفحه خودنمایی می‌کرد. بی اختیار مرغ خیالم به عملیات کربلای 5 پر کشید. همان روزی که پس از بازگشت از خط مقدم، از کانال بیرون آمده بودم و به تنهایی مشغول خواندن نماز ظهر و عصر شده بودم. عکس بعدی از داخل کانال گرفته شده بود و تعدادی از نیروهای دسته را در حال نماز خواندن نشان می داد. - See more at: http://farsnews.com/newstext.php?nn=13910504000383#sthash.P3yTzyDE.dpuf


تمبر چاپ شده در سال 1375، توسط «پست جمهوری اسلامی ایران»

استاد «محمود بدرفر»، متولد سال 1338 در تهران و دانش آموخته ی مقطع کارشناسی ارشد
 از دانشکده ی هنرهای زیبای دانشگاه تهران است. وی عکاسی را در سال 1360 و در واحد
 تبلیغات سپاهآغاز نمود. وی در منطقه ی عملیاتی «دشت عباس» از ناحیه ی کتف و شکم،
 مجروح شد و به مقام جانبازی رسید. او در حال حاضر، در «انجمن عکاسان انقلاب
 و دفاع مقدس»مشغول فعالیت می باشد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد