فارس: ماه مبارک رمضان فرا رسیده بود. به جز عده معدودی که سخت مریض بودند، همه روزه میگرفتند. بچهها تمام شب را به دعا و مناجات میپرداختند. شب زندهداریهای ماه مبارک، اجر ویژهای هم داشت و آن شانس بیرون رفتن از آسایشگاه بود. اسرا، تمام مدت اسارت را قبل از غروب آفتاب به آسایشگاه رفته و بعد از طلوع آن در صبح روز بعد بیرون آمده بودند.
سالها بود که بچهها منظره شب را ندیده و حالا که عراقیها قبول کرده بودند غذای سحر را پس از نیمه شب توزیع کنند، فرصت خوبی بود که به بهانه گرفتن غذا از آشپزخانه، عقده چند ساله ندیدن ماه و شب و ستارگان را از دل واکنند؛ گر چه گاهی برای این تفریح متضرر میشدند. اتفاق افتاده بود که مسئول غذا در حال بازگشت از آشپزخانه، محو تماشای ماه و ستارگان، پیش پایش را ندیده و زمین خورده بود آن وقت مجبور شده بود که دست خالی به آسایشگاه بیاید.
چند روز از ماه رمضان گذشته بود. خلیل عراقی – مسئول فروشگاه – اعلام کرد که زولبیا برای فروش آورده است. بچهها هم به غیر از پولی که برای صندوق میگذاشتند، مابقی را دادند مسئول آسایشگاه تا زولبیا بخرد. وقت افطار نزدیک بود گروه همخوان به یاد ایران و برنامه رادیویی مخصوص لحظات افطار، در گوشهای حلقه زده بود و اجرای برنامه میکردند.
«این دهان بستی، دهانی باز کن، سوی خوان آسمان پرواز کن» افطار آن شب فراموش نشدنی شد. زولبیا را تقسیم کردند، به هر نفر یک پر رسید.
روز بعد، خلیل آمد توی آسایشگاه به ارشد گفت: «چطور بود زولبیا؟ بازم بیارم؟» ارشد گفت: «نه سرکار، ما دیگه پولی نداریم که زولبیا بخریم، اون هم با این قیمتی که تو میدی. ان شاءالله بمونه برای ایران.» لبخندی بر لبان خلیل نشست، خنده شد و آخرش به قهقه کشید، حالا نخند، کی بخند. مسئول آسایشگاه با تعجب علت خندهاش را جویا شد. خلیل در میان خنده گفت: «این زولبیا را پیرزن همسایهمون نذر کرده بود داد به من و سفارش کرد که ببر بده اسرا بخورن. من هم فروختمشون به شما و پول خوبی گیرم اومد!
در سال 1340 در راه آهن ناحیه لرستان استخدام شده و مراحل مختلف کاری را گام به گام با موفقیت طی نمود.همزمان با شروع انقلاب اسلامی در راهپیمایی هایی که بر علیه رژیم شاهنشاهی برگزار می گردید حضور فعال داشته و پس از انقلاب نیز در نهادهای انقلابی از جمله انجمن اسلامی راه آهن و حزب جمهوری فعالیت چشمگیر می نماید .
با شروع جنگ تحمیلی، ایشان که در آن زمان مسئولیت امور مسافرت ناحیه لرستان در اندیمشک را بر عهده داشت در جابجایی رزمندگان و بسیجیان و نیز انتقال تجهیزات و ادوات مورد نیاز جبهه جنوب نقش فعالی را ایفا می نماید و به همین دلیل از سوی سپاه پاسداران شهرستان اندیمشک به عنوان نماینده سپاه در راه آهن معرفی گردید .در طول جنگ تحمیلی ایشان اصرار داشت که تمامی فرزندان پسر خانواده پس از رسیدن به سن تکلیف و کسب حداقل توان لازم برای حمل اسلحه به جبهه اعزام شوند و در این راستا سه تن از فرزندان ایشان در جبهه حضور فعال داشته و گاهی پیش می آمد که همزمان سه تن از خانواده ایشان همزمان در جبهه حضور داشتند.این شهید بزرگوار به حضور فرزندانش در جبهه قانع نشده و خود نیز برای ادای تکلیف به جبهه اعزام گردید.
سرانجام ایشان در چهارم آذر ماه سال 1365 در واقعه بمباران شهرستان اندیمشک که توسط 54 فروند هواپیمای رژیم بعث عراق به مدت یک ساعت و نیم به طول انجامید در حالیکه مشغول کمک رسانی به مجروحین و هدایت کردن مردم به سمت پناه گاه ها بود به فیض شهادت نائل گردید .
محمد رضا طلوع در وبلاگ گفتگوی دوستانه نوشت:
نوشته ای تأمل برانگیز و تکان دهنده از آقای ابوالفضل درخشنده :
خیلی بی معرفتیم!!!
-----------------------------------------------
توضیح ضروری:
قبل از آن که متهم به برخی انگ های نچسب شوم، لازم به توضیح است که حقیر نگارنده نیز معتقد به حفظ حرمت مادی و معنوی تمامی قهرمانان کشور عزیزمان می باشم.
علی دایی برای همه ایران دوست ها قابل احترام است، زیرا او آقای گل جهان شناخته شده است. هر چند که بابت هر گلی که زده است چند گل هم نزده! زیرا هر گل او با همکاری تیمی حاصل شده و هر گل او با سکه های طلا جبران شده است.
-------------------------------------------
علی دایی متولد 1348 است و دایی علی هم متولد .1348
دایی علی سال 1360 دندانه ای ناقابل به زیر هشت (8) تاریخ تولد شناسنامه اش اضافه کرد تا مجوز حضور در جبهه های جنگ تحمیلی را در سن 12 سالگی دریافت کند.
همزمان که علی دایی سرش را مقابل توپ قرار می داد برای اعتلای ورزش کشورش، دایی علی نیز برای حفظ سرحدات مرزی کشور سرش را مقابل توپ و خمپاره و... قرار می داد.
نتیجه این شد که علی دایی با بیش از 100 گل زده، شده آقای گل جهان، و دایی علی با شکار بیش از 100 تانک متجاوز عراقی شد جانباز و خانه نشین...
هم اکنون علی دایی به علت سهل انگاری و صدمات وارده در تصادف در بیمارستان بستری است و دایی علی هم به دلیل عارضه های شیمیایی و...
خبر بستری شدن علی دایی به عنوان قهرمان ملی در تمامی بخش های مختلف خبری (دقت بفرمایید تمام بخش های خبری نه بخش خبرهای ورزشی!) پخش شد! ولی خبر بستری شدن دایی علی را هیچ کس متوجه نشد!
همزمان با خبر تصادف علی دایی، سه نفر از رزمندگان دلاور لشکر علی ابن ابیطالب(ع) برای کمک رسانی به مردمشان جانشان را فدا کردند، ولی هیچکس این خبر را هم ندید!
رکورددار سنی جانبازان شهید شد، کسی نفهمید! زیرا متولیان فرهنگی از جمله صدا و سیما نخواستند بفهمند که علی دایی و امثال او مدیون جانفشانی دایی علی و امثال او هستند! شاید هم فهمیدند و نخواستند روحیه عشق و ایثار قدری فضای بهاری کشور را عطرآگین کند!
شاید می خواهند نسل جدید به جای آن که مانند دایی علی لنگ هزینه های درمانی اش در شب عید باشد، غصه ساعت رولکس چند ده میلیونی اش را بخورد!!!
برای علی دایی هلی کوپتر جهت انتقالش به خصوصی ترین و ایضاً بهترین بیمارستان تهران اعزام می شود و کل هزینه های سهل انگاری او را حضرات دست در کیسه بیت المال تقبل می کنند، ولی امثال دایی علی باید با همان امدادهای غیبی روزگار خود را سر کنند! هر چند که دیگر نه طلایی باقی مانده و نه فرشی و نه ...، تا غیب شود و هزینه های زندگی او تامین!!!
خیلی بی معرفتیم!!!
در هنگام تحویل سال 1391 از چند ساعت قبل تمامی شبکه های صدا و سیما حتی خواننده ها و هنر پیشه های دست چندم و فوتبالیست های از رده خارج شده را به برنامه خود آورده بودند ولی دریغ از...
براستی چه جریان فکری مانع از بروز و گسترش فرهنگ ناب عاشقی در کشور اسلامی ما گردید، آیا دشمن در نفوذ عوامل بدلی خود تا این حد موفق عمل کرده است که سراسر شبکه های تلویزیونی، رادیویی و رسانه ای ما را در اختیار گرفته و به هر مناسبت چهره هایی را در منظر دید نسل جوان کشورمان قرار می دهد که یا فوتبالیست است یا خواننده، یا هنرپیشه، و... چرا به جای الگو قرار دادن اینگونه افراد برای نسل جوان، نمی آییم شهدای زنده را مطرح کنیم؟!
چرا به جای قهرمان ملی خطاب کردن فلان فوتبالیست و معاف کردن او از خدمت سربازی، و دادن نشان افتخار و لیاقت به اینگونه افراد، نمی آییم به شهدای زنده بها بدهیم؟! چرا همگام با دشمن سعی در فراموش کردن فرهنگ عاشقان سفر کرده را داریم؟!
وقتی می آییم فلان خواننده و هنرپیشه مرد را که زیر ابرو برداشته است، و یا فلان هنرپیشه زن بزک کرده را که در جامعه به عنوان افراد فاسد الاخلاق شهرت یافته اند، برای نسل جوان چهره و الگو می کنیم، چه توقعی برای رعایت هنجارهای دینی و اخلاقی جامعه، توسط نسل جوان داریم؟!
وقتی می آییم فلان ورزشکار فاسدالاخلاق را الگوی جوانانمان قرار می دهیم که حتی در میادین ورزشی نیز بویی از جوانمردی نبرده است، از جوانانمان چه توقعی داریم؟!
وقتی می آییم ارزش خدمت به کشور و کسب افتخارات ملی را با سکه و ماشین برابر می دانیم، دیگر جایی برای عرق ملی و ارزش های والای مذهبی و اخلاقی باقی نمی ماند. و نتیجه آن می شود همان ورزشکاری که با نام مقدس ائمه سلام الله علیه، به موفقیت ورزشی رسیده است، اکنون برای تداوم افتخارآفرینی هایش ، ماشین و خانه و مادیات دنیوی طلب می کند! براستی کجا رفت آن فرهنگ عاشقی و آن زرنگی های عاشقانه؟!
کجا رفت آن فضای عشق و ایثار؟! کجا رفت رضای خدا در تمامی امورمان؟! کجا رفت سوز دعاهایمان؟! کجا رفتند خادمان بی ادعا؟! کجا رفت لحظه های ناب معاشقه؟!
براستی! اگر اکنون یکی، تنها یکی از آن سبکبالان عاشق از ما سؤال کند که: ما برای حفظ ناموس این کشور رفتیم، شما بعد از ما حتی به ناموس همسایه دیوار به دیوار خودتان هم رحم نکردید! چه پاسخی داریم؟!
تصور بفرمائید اگر این فرهنگی که الان حاکم شده است که هرکس در هر مقام و منصب، برای ادای وظیفه اش به کشور، درخواست مادیات دنیوی می کند، اگر در زمان دفاع مقدس نیز این اخلاق حاکم بود چه می شد؟ در زمانی که برای تهییج به اصطلاح قهرمانان کشتی، وعده تحویل خودرو در فرودگاه داده می شود! در زمانی که رکوردشکنی، جایزه اش خانه و ماشین و سایر مادیات می باشد! در زمانی که گل زدن در یک بازی فوتبال، مدال شجاعت و لیاقت و قهرمان ملی، ارمغان می آورد! اگر همین رویه در زمان دفاع مقدس حاکم بود، چه می شد؟! تصور بفرمایید:
پشت میدان مین رزمندگان زمینگیر شده اند، آیا وعده خودرو و خانه می تواند عاملی برای رفتن بر روی مین باشد؟! آیا با این انگیزه های مادی، می توان زرنگترین عشاق را داشته باشیم؟! یا برعکس در آن شرایط زرنگی ها هم رنگ عوض می کند و تبدیل به بزدلی می شود؟!
شما جناب مسئول فرهنگی! شما جناب مسئول سیاسی! شما متولیان امر! چه کردید که دشمن را در اجرای اهداف خود آنچنان گستاخ نموده اید که حماسه هشت سال جانفشانی عاشقان مرد را از یاد برده، و در پشت مرزهای کشورمان به رجزخوانی افتاده است.
بگذریم...
بیان غفلت ها و اشتباهات گذشته، به جز آنکه عرق شرم بر پیشانی وجدانهای بیدار بنشاند، کار دیگری انجام نمی دهد.
بیایید منبعد در هر کجا که هستیم، در هر پست و مقامی که هستیم، در هر وضعیتی که هستیم، با هر توان و امکاناتی که داریم؛ سعی کنیم دشمن از غفلت هایمان سوء استفاده نکند.
بیایید منبعد امکانات و مقدورات نظام اسلامی کشورمان را در جهت اهداف دشمن مورد استفاده قرار ندهیم.
بیایید مِن بعد بوی کباب واقعی را به کباب خوران بیت المال بچشانیم!
بیایید مِن بعد به جای چهره کردن هنرپیشه، خواننده، ورزشکار، و... شهدای زنده را به جامعه جوان و تشنه فرهنگ ناب عاشقی معرفی کنیم.
بیایید منبعد به جای اعطای نشان های پرزرق و برق دنیایی به افرادی که بویی از فرهنگ عشق و ایثار نبرده اند؛ نگاهی به شهدای زنده که در گوشه آسایشگاه ها یا کنج غربت، لحظه ها را برای رسیدن زمان وصال معشوق، سر می برند؛ اهداءکنیم.
بیایید منبعد حداقل قدرشناسان خوبی برای پاسداران نوامیسمان در هشت سال دفاع مقدس باشیم.
بیایید منبعد برای نسل جوان فعلی، بجای عشق های مجازی و منحرف دنیایی، عشق واقعی را تعریف و الگو قرار دهیم.
نگویید چگونه؟! درست به همان صورت که در این چند سال گذشته فرهنگ ناب عاشقی و عشق بازی سبکبالان عاشق را با فرهنگ مدگرایی، چهره پرستی هنرپیشگان، خوانندگان، و ورزشکاران معاوضه کردیم.
نگویید چگونه؟! درست همان گونه که در این چند سال گذشته، آن فضای پاک و زلال عاشقانه را اینگونه مسموم و زهرآلود کرده ایم.
نگویید چگونه؟! همانگونه که در این چند ساله، مداحان اهل بیت سلام الله علیه را خواننده کردیم!
اگر دقت کنیم، راه کار در عملکرد این چند ساله خودمان مستتر است! تنها به جای چهره نمودن برخی...، عاشقان حقیقی و شهدای زنده را جایگزین کنید. همه چیز خود به خود در مسیر الهی قرار می گیرد...
بیایید... بله! شما بیایید، آنها آمده اند. تنها یک یاعلی می خواهد تا عشق دگرباره آغاز شود. زیرا:
فرهنگ شهدا، فرهنگ ایثار و از خودگذشتگی است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ خدمت به خلق خدا در بالاترین حد است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ مبارزه با منفعت طلبی و خودخواهی های فردی است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ عدالت علی(ع)، صبوری حسن(ع) شجاعت حسین(ع) و فریاد رسای زینب(س) است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ مبارزه با هر فسادی، تحت هر عنوانی، و از سوی هر فردی می باشد.
فرهنگ شهدا...
جان کلام، بیائید از جبهه ها به همراه پیکر مطهر شهدا، فرهنگ ناب عاشقی آنان را به شهرها بیاوریم.
والسلام علی من اتبع الهدی
انگشتر عقیقی که ترمیم شد...
محمد رضا گفت: به علت علاقهای که پدر در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمیگذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم.
چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاههای بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشمتان روز بد نبیند... آنقدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوقالعاده خراب بود. آرایش آنچنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاقشان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمیدادند، فقط میخندیدند و مسخره میکردند و آوازهای آنچنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایدهای ندارد! گوش این جماعت اناث، بدهکار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد میشدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا برمیآمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی میبرم و معجزهای نشانتان میدهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راهتان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیهای که به گردنت انداختهای، میایی وسط اتوبوس و شروع میکنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برقگرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آنها سپردم و قبول کردم.
دوباره همهشون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلفبازیهای این جماعت حرص میخوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک میخواستم...
میدانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آنها بیحفاظ است...
از طرفی میدانستم آنها اگر بخواهند، قیامت هم برپا میکنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همهشان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آنها که دستبردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخیهای جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خندههای بلند دست برنمیداشتند و دائم هم مرا مسخره میکردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که اینجا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگهای نمیبینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچهها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمیشود! همه اون دخترای بیحجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت میداد...
همهشان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه میزدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همهشان را گرفته بودند. چشمهاشان رنگ خون گرفته بود و صدای محزونشان به سختی شنیده میشد. هرچه کردم نتوانستم آنها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آنجا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آنها را از بهشتیترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسریها کاملا سر را پوشاندهاند و چفیهها روی گردنشان خودنمایی میکند.
هنوز بیقرار بودند... چند دقیقهای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت میکردند...
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کردهاند و به جامعهالزهرای قم رفتهاند ... آری آنان سر قولشان به شهدا مانده بودند ..."
نشریه پلاک هشت در شماره جدید خود با انتشار ماجرایی به قلم حسین بهزاد از حاج سعید قاسمی، به روایت تقابل اکبر گنجی با شهید همّت در دوره دفاع مقدس پرداخت.
سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27 در این زمینه از عافیت طلبیهای اکبر گنجی و طعنههای او به حاج همت و در مقابل واکنش غیرتمندانه و در عین حال، خویشتندارانه حاج همت پرداخته که یادآوری این خاطره در روزهایی که انحراف این جریان عافیتطلب و وابستهگرا روشن شده، جالب است:
«عدمالفتحهای پیدرپی دو عملیات "والفجر مقدماتی" در بهمن 61 و "والفجر یک" در فروردین 62، صرفنظر از تمامی تلخکامیهایی که برای فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش برجای نهاد، موجب شد در عقبه سازمانی لشکر 27 محمد رسولالله صلیالله علیه و آله و سلم یعنی سپاه منطقه 10 تهران، جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذینفوذ وقت، علیه [شهید] همت گشوده شود؛ یعنی افراد همان جریانی که همت همواره از آنها با عنوان "خط سوم" و "خوارج جدید" یاد میکرد.
در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند در این مورد، به نقل از سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27، بسنده می کنیم:
...من قبل از شروع عملیات "والفجر یک" در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.
علیایِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت "سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10" گفتم "چشم حاجآقا".
روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به [...] میزنم و میآیم که برویم».
من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راهپلهها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پلهها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کردهاند و جلودارشان کسی نیست جز اکبر گنجی که خوشنشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی میکرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.
القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کلهاش و با قیافهای مفتّشمآب، به همت نگاه میکرد و میگفت "خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!... ما خیال میکردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچههای تهران رو ببره کنار جاده اهواز- خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، به کشتن بده!... حالا میبینیم نه بابا؛ اوستاتر از اونم هست؛ خوب بچههای تهرون رو بردی و هزار هزار، کانال فکه رو با جنازههاشون پُر کردی؛ حاج همت!".
این "حاج همت" را هم، به صورت کشدار و با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت برادرها، خصوصاً سردستهشان برادر گنجی ـ که بین بچههای منطقه 10 به "اکبر قمپوز" و "اکبر پونز" هم معروف بود ـ خشکم زده بود.
یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزهاش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که... کار خودش را کرد!
با دست راست، چنگ زد یقه اکبر قمپوز را گرفت و به یک ضرب، او را مثل اعلامیه، کوبید لای سه کنج دیوار کریدور و مشت چپاش را برد عقب و فرستاد طرف فک و فیکِ او. گفتم چانهاش له شد. دیدم مشت گره شده حاجی، به فاصله چند سانتی صورت گنجی، توی هوا متوقف مانده و طرف، از خوفِ خوردن این مشت، کم مانده خودش را خیس کند.
رفتم جلو. حاجی در همان وضعیت معلق، گنجی را توی سه کنج دیوار، نگه داشته بود. با احتیاط گفتم «حاجآقا، تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بیخیال شو، بیا بریم از اینجا».
همت برای چند ثانیه، هیچ واکنشی به التماس درخواستهای من نشان نداد. فقط همانطور بُراق، زُل زده بود به گنجی. دست آخر، در حالی که از غیظ، دندانهایش به هم سائیده میشد، به او گفت «آخه چی بهت بگم بچه مُزلِّف؟ خدا وکیلی، ارزش خوردن این مشت منم، نداری!». بعد، خیلی آرام یقه او را ول کرد و برگشت طرفم و گفت «خیلی خب سعید، حالا بیا بریم!».
این واقعه سوای من، چهار پنج شاهد عینی دیگر هم دارد که همگی زندهاند و اگر لازم شد، اسم و آدرسشان را به شما میدهم تا بروید و درباره کم و کیف آن از آنها پرسوجو کنید.»