سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

حاج آقا باید برقصه !!!

سلام بر مجنون های وادی جنون...
حاج آقا باید برقصه !!!
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. ---- گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ --- گفتم: هرچه شما بگویید. --- گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.
دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...
می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...
از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...
همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.
هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... 
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."

از سه راهی شهادت تا پیچ ایستادگی

خوشا آنان که جانان می شناسد طریق عشق و ایمان می شناسند
از سه راهی شهادت تا پیچ ایستادگی
امروز باید آموخت که آنان نمرده اند بلکه زنده اند و شاهدند بر اعمال ما! آنان میزبان و ما مهمان و چه میزبانانی، کسانی که خود در پیشگاه رب شهیدان میهمان و روزی خور اویند، ما را به سفره‌ی تزکیه و تعلم دعوت می‌کنند. و باید تعلیم دید که شهدا در روزگار امتحان‌شان چه کردند و ما چه باید کنیم؟ آنان رفتند و ماندند. نکند که ما برویم و نمانیم!؟ آنان به ولی و سرپرست‌شان تولی کردند، نکند که ما در یاری رساندن به ولی و سرپرست‌مان در خواب بمانیم!؟...
عبدالرحیم بیرانوند

خوشا آنان که جانان می شناسد طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند

امروز یازدهم فروردین ۱۳۹۱ هجری شمسی در محل یادمان طلائیه، سه راهی شهادت کنار تابلویی نشستم که بر روی آن نوشته شده: اینجا محل عروج است، از فرش تا عرش، با دیدن این فضای ملکوتی اولین کلامی که بر زبانم جاری شد، این بود: طلائیه عجب طلائیه... حقیقتا با اندکی تدبر و دل سپردن به شهدا در می یابیم که اینجا بهترین دانشگاه و مدرسه و پربار ترین کلاس درس است.

اما آنچه واقع ماجراست، این است که این روزها گفتن و نوشتن از آن روزگار سخت، نه به سختی آن روزهاست و نه شاید در شأن آن‌ها، اما باید که نوشت تا عقده‌ی دل وا شود. امروز در شرایطی به سر می بریم که هنوز هزاران مرد جنگی که شاهد عینی آن روزگار سخت و آن نبرد نابرابر جهانی بودند، در بین من و شما نفس می کشند، هنوز فصل، فصل اصحاب عاشورایی است. و همه‌ی این هزاران نفر در شلمچه و طلائیه و فاو و فکه و... جنگیده اند و زیسته اند، عاشورا خواندند و گریستند... اشک ریختند و ارتباط گرفتند، خون دیدند و خندیدند و رفتند و اما بعضی ها نیز به حکم تقدر ماندند. هنوز که هنوز است برخی از کهنه سربازها ، سرباز وفادار مانده اند، البته بعضی‌شان! و صد البته که باید آنها را قدر نهیم و در صدر نشانیم. و هنوز حرف‌ها، مشق‌ها، درس‌ها و عبرت‌ها از این واقعه باید آموخت.

و امروز هزاران هزار نوجوان و جوان، زن و مرد، ایرانی و حتی غیر ایرانی به گستردگی عالم، تشنه‌ی این حرف‌ها و روایت‌ها، درس‌ها و عبرت‌هاست. یادم نمی رود که راوی اهل مجنون در طلائیه می گفت: به ما اهل جنون خطاب می کنند، او می‌گفت: که چرا اهل جنون نباشیم، وقتی که آن‌روز در همین نقطه دشمن با چهار لول و گلوله مستقیم تانک بچه ها را می زد و بچه های ما گلوله‌ی کلاش هم نداشتند و ایستادند و امروز آن دخترک می خواهد خاک سه راهی شهادت را برای تبرک بردارد، به جنازه‌ی شهید می رسد...

آه شهدا شما را با خاک چه الفتی است؟ حقا که شما را باید ابوتراب نامید... اینجا محل عروج است، از فرش تا عرش و باید آموخت... چه با صفا روایت می کرد آن راوی که اینجا علقمه علمدار خمینی حاج حسین خرازیه. اینجا همون جاست که دست حسین خرازی فرمانده پیروز لشکر 14 از تنش جداشد. طلائیه قطعه ای از بهشت... اونجا دیگه شاه و گدا با هم فرق نمی‌کنند، اونجا دیگه همه میگن خدا. اونجا میشه با خود حاج ابراهیم همت حرف زد.

و امروز باید آموخت که آنان نمرده اند بلکه زنده اند و شاهدند بر اعمال ما! آنان میزبان و ما مهمان و چه میزبانانی، کسانی که خود در پیشگاه رب شهیدان میهمان و روزی خور اویند، ما را به سفره‌ی تزکیه و تعلم دعوت می‌کنند. و باید تعلیم دید که شهدا در روزگار امتحان‌شان چه کردند و ما چه باید کنیم؟ آنان رفتند و ماندند. نکند که ما برویم و نمانیم!؟ آنان به ولی و سرپرست‌شان تولی کردند، نکند که ما در یاری رساندن به ولی و سرپرست‌مان در خواب بمانیم!؟ چراکه با لگد مال دشمنان متعرض داخلی (فتنه گران منافق) و خارجی (استکبار و استعمار) از خواب بیدار می شویم. هنوز از یاد نبرده ایم فتنه‌ی هشتاد و هشت را و طراحی دشمنان داخل و خارج را برای پایمال کردن خون صدها هزار شهید. و باید بیدار ماند که دشمن بیدار است...

شهدا به ما آموختند که باید همیشه در صحنه بمانیم. دیروز صحنه‌ی جنگ سخت و امروز در صحنه‌ی جنگ نرم و جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گروی جنگ است. و آنان با تزکیه و جهاد اکبر در کنار جهاد اصغر رفتند و ماندند و نکند ما بدون جهادین برویم و نمانیم. آنان در وصیت نامه‌های‌شان نوشتند إی خواهرم! سرخی خون من سیاهی چادر توست! ...و ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است، مراقب باشیم که دشمنان دین و ناموس و وطن بدحجابی را تبدیل به یک ارزش برای نوامیس‌مان نکنند. نوشتند رهسپاریم با ولایت تا شهادت، نکند رهسپار بشویم با بی‌بی‌سی تا صدای آمریکا و در مقابل ولایت، نوشتند نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی، نکند باز بشود هم شرقی! هم غربی! هم جریان انحرافی! نوشتند می‌رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم... مواظب باشیم که با اعمال‌مان بر صورت پسر فاطمه سیلی نزنیم!

نوشتند جنگ جنگ تا پیروزی ننویسیم سازش با آمریکا! که این سازش نخستین پله انحراف انقلاب اسلامی از آرمان‌هایش است و سازش گرگ و میش محال است و در مرام و رگ هیچ ایرانی عاشورایی بوی سازش به مشام نمی رسد. باید به‌یاد آورد که شهدا دنبال نام و نان نبودند و بهترین گواه آنان شهادت‌شان، نکند که نان و نام پست‌مان بکند و از خود بی خود؟

در سیمای جمهوری اسلامی برنامه ای از روایت فتح را دیدم که در آن همسر شهیدی نقل می‌کرد که روزی همسرم وقتی که از سر کار برگشت منزل، تا رسید می خواست برگردد از او پرسیدم کجا؟ نیامده رفتی، گفت: از محل کار سوزن میخی را که مال بیت المال است، نا خواسته با خود آورده ام شاید عمرم کفاف نکند، بر می گردم تا آن را سر جایش بگذارم! آقایان مسئولین! خواص! باید مواظب بود که حین بازگشت از محل کار سوزن میخی های بیت المال را با خود به منزل نیاورد! و بیت المال را مال بیت نکرد! و به دزدی نگفت اختلاس و همه‌ی آن را گردن یک نفر نیانداخت! و گردن دانه درشت ها نیز بیانداخت!

شهدا اهل اختلاس! اختلال! اغتشاش! خاصه بخشی! رانت خواری! زمین خواری! آقازاده گری! نبودند که اگر بودند، بودند! شهدا در فتنه ها هم ساکت ننشستند، مانند فتنه‌ی بنی صدر و منافقین! اما... چه کردند خواص بی بصیرت و ساکتین در فتنه‌ی هشتاد و اشک! آن دسته از خواص حقه باز! دو در باز ! ابن الوقت! نان به نرخ روز خور! که ناله‌ی این عمار امام‌شان را شنیدند و با سکوت اجتهاد گونه‌ی خویش، خون به دل امام و امت انقلابی کردند و صد افسوس که امروز همان‌ها که خائنین به نظام و رهبری بودند، ساز بصیرت و سرباز ولایت و رفتن به مجلس! و خادمین ملت شدن سر می‌دهند که حساب‌شان با خود شهدا...

شهدا به ما آموختند که باید پر کار بود و نه بی کار، کم خواب بود و نه پر خواب و کم خوابی برای برنامه ریزی فردا و امروز فردای شهداست و فردای ما روز فتح سنگرهای کلیدی دنیاست. دیروز، روز فتح سنگر به سنگر و آزاد سازی خرمشهر، بستان، سوسنگرد، پاوه و... توسط شهدا از دستان کثیف بعثی ها و امروز روز فتح سنگرهای علمی دنیا از دستان کثیف ناهلان و روز فتح بیت المقدس از چنگال کثیف صهیون است. شهدا به ما آموختند که بسیجی باید در وسط میدان باشد تا فضیلت های انقلاب حفظ شود... پس نباید منفعل بود و در انزوا، که انقلاب به دست نااهلان بیافتد.

شهدا در عملیات‌های بدر و خیبر و در کل در هشت سال دفاع مقدس به ما آموختند که باید سختی ها و دشواری‌ها را پذیرفت و بر آنها پیروز شد که آن هم شد، و امروز شرایط، شرایط بدر و خیبر است؛ یعنى شرایط قبول چالش‌ها و دشوارى‌ها و غلبه‌ى بر آنها.

شهدا در برابر تحریم و تهدیدهای پی در پی دشمنان انقلاب نهراسیدند، ما نیز می‌آموزیم که در هر میدانی باید با شجاعت در برابر هیبت دشمن ایستاد و پیچ‌های سخت انقلاب را با تولی به ولایت مطلقه‌ی فقیه با موفقیت پشت سر گذاشت.

شهدا سربازان فداکار و فرزندان امام روح الله، و به حول و قوه الهی ما نیز سربازان جان برکف و فرزندان امام سید علی عزیز

و ای برادر من! خواهر من! امروز روز درس است از سرزمین طلائیه و سه راهی شهادت به قدر هزاران هزار مرد جنگی که رفتند و ماندند!...

ومن الله التوفیق

طلائیه، سه راهی شهادت فروردین سال نود و یک

حاج همت به اکبر گنجی گفت ارزش مشت من را هم نداری!

روایت منتشر نشده از کارشکنی نفوذی‌ها در سپاه تهران/
حاج همت به اکبر گنجی گفت ارزش مشت من را هم نداری!

نشریه پلاک هشت در شماره جدید خود با انتشار ماجرایی به قلم حسین بهزاد از حاج سعید قاسمی، به روایت تقابل اکبر گنجی با شهید همّت در دوره دفاع مقدس پرداخت.







سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27 در این زمینه از عافیت طلبی‌های اکبر گنجی و طعنه‌های او به حاج همت و در مقابل واکنش غیرت‌مندانه و در عین حال، خویشتن‌دارانه حاج همت پرداخته که یادآوری این خاطره در روزهایی که انحراف این جریان عافیت‌طلب و وابسته‌گرا روشن شده، جالب است:

«عدم‌الفتح‌های پی‌درپی دو عملیات "والفجر مقدماتی" در بهمن 61 و "والفجر یک" در فروردین 62، صرف‌نظر از تمامی تلخ‌کامی‌هایی که برای فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش برجای نهاد، موجب شد در عقبه سازمانی لشکر 27 محمد رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلم یعنی سپاه منطقه 10 تهران، جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذی‌نفوذ وقت،‌ علیه [شهید] همت گشوده شود؛ یعنی افراد همان جریانی که همت همواره از آنها با عنوان "خط سوم" و "خوارج جدید" یاد می‌کرد.

در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند در این مورد، به نقل از سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27، بسنده می کنیم:

...من قبل از شروع عملیات "والفجر یک" در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.

علی‌ای‌ِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت "سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10" گفتم "چشم حاج‌آقا".

روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به [...] می‌زنم و می‌آیم که برویم».

من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راه‌پله‌ها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پله‌ها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کرده‌اند و جلودارشان کسی نیست جز اکبر گنجی که خوش‌نشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی می‌کرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.

القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کله‌اش و با قیافه‌ای مفتّش‌مآب، به همت نگاه می‌کرد و می‌گفت "خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!... ما خیال می‌کردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچه‌های تهران رو ببره کنار جاده اهواز- خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، به کشتن بده!... حالا می‌بینیم نه بابا؛ اوستاتر از اونم هست؛ خوب بچه‌های تهرون رو بردی و هزار هزار، کانال فکه رو با جنازه‌هاشون پُر کردی؛ حاج همت!".

این "حاج همت" را هم، به صورت کش‌دار و با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت برادرها، خصوصاً سردسته‌شان برادر گنجی ـ که بین بچه‌های منطقه 10 به "اکبر قمپوز" و "اکبر پونز" هم معروف بود ـ خشکم زده بود.

یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزه‌اش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که... کار خودش را کرد!

با دست راست، چنگ زد یقه اکبر قمپوز را گرفت و به یک ضرب، او را مثل اعلامیه، کوبید لای سه کنج دیوار کریدور و مشت چپ‌اش را برد عقب و فرستاد طرف فک و فیکِ او. گفتم چانه‌اش له شد. دیدم مشت گره شده حاجی، به فاصله چند سانتی صورت گنجی، توی هوا متوقف مانده و طرف، از خوفِ خوردن این مشت، کم مانده خودش را خیس کند.

رفتم جلو. حاجی در همان وضعیت معلق، گنجی را توی سه کنج دیوار، نگه داشته بود. با احتیاط گفتم «حاج‌آقا، تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بی‌خیال شو، بیا بریم از اینجا».

همت برای چند ثانیه، هیچ واکنشی به التماس درخواست‌های من نشان نداد. فقط همان‌طور بُراق، زُل زده بود به گنجی. دست آخر، در حالی که از غیظ، دندان‌هایش به هم سائیده می‌شد، به او گفت «آخه چی بهت بگم بچه مُزلِّف؟ خدا وکیلی، ارزش خوردن این مشت منم، نداری!». بعد، خیلی آرام یقه او را ول کرد و برگشت طرفم و گفت‌ «خیلی خب سعید، حالا بیا بریم!».

این واقعه سوای من، چهار پنج شاهد عینی دیگر هم دارد که همگی زنده‌اند و اگر لازم شد، اسم و آدرس‌شان را به شما می‌دهم تا بروید و درباره کم و کیف آن از آنها پرس‌وجو کنید.»

میثم، آیینه حق و اسوه مقاومت

میثم، آیینه حق و اسوه مقاومت


مکتب امام علی(ع) انسان‏ساز و تربیت‏کننده بود. آن کس که استعداد رشد و کمال داشت، در پرتو شخصیت والای امیرالمؤمنین(ع) جان می‏گرفت و زنده می‏شد و راه تعالی و شکوفایی معنوی را پیش می‏گرفت و به «معراج انسانیت‏» می‏رسید. چه بسیار، روحهایی که در چشمه سار ولایت و هدایت آن امام، تطهیر شدند و به وارستگی رسیدند و «خود» را فدای «خدا» کردند و این نشانه عظمت فکر و ایمان و دلیل حقجویی و خداخواهی و اخلاص آنان بود.

و.... اینک «میثم تمار» مردی از این فرزانگان و چهره‏ای آشنا برای طالبان ارزشهای معنوی و راهیان مسیر حق و شرف و جهاد و صبر و یقین!

اگر «میثم‏»، شیفته علی -علیه السلام بود به خاطر حق و عدل و اسلام و فضایل علی(ع) بود; اگر «میثم‏» عشقی سرشار و شگفت و محبتی عمیق و زلال به مولا داشت‏به خاطر آن بود که آن حضرت، کمال مجسم و تبلور اسلام و قرآن ناطق و عینیت دین بود. علی دوستی میثم، به حق‏دوستی او برمی‏گشت; حق‏دوستی‏اش، به ایمان و عقیده و شناخت و بصیرت آن شهید مصلوب، مربوط است.

شناخت چهره بارز میثم، ما را با سیمای دین، آشناتر می‏کند; و زندگینامه این زبان راستین حق و یار وفادار امیرالمؤمنین، ما را به محتوای سازنده قرآن و مکتب، رهنمون می‏گردد; و حیات پربار و شهادت پرافتخار این پرورده مکتب علی‏بن ابی‏طالب و شاگرد کلاس وحی و تعالیم انبیایی، برای ما نیز سراسر درس است و آموزش و الهام و اسوه و سرمشق.

شخصیت پرجاذبه این شیعه علی و پیرو حق و شهید راه فضیلت و راستی، چنان تابناک و نورانی است که در طول چندین قرن، همواره الهام‏بخش و درس‏آموز شیفتگان عدل و آزادی بوده است. کدام آزاده مکتبی و انسان شرافتمند و متعهد و باطل‏ستیز و حق‏جوست که نام «میثم‏» را نشنیده باشد؟!

گرچه میثم، پیشه‏وری ساده در کوفه بود، اما والایی ایمان وعظمت روح وجلالت‏شان و فداکاری بی‏نظیر و استقامت‏سترگ او در راه حق از او انسانی جاوید ومسلمانی نمونه ساخته است، که اوراق تاریخ اسلام را با نام خویش، مزین کرده و سندی افتخارآمیز برای آیین مقدس اسلام است که چنین فرد مهذب و ارزشمندی به بشریت، تقدیم داشته است.

و ... بالاخره، «میثم‏» را باید شناخت. به دنبال این معرفت و شناخت است که زمینه پیروی و تبعیت فراهم می‏گردد. پس از این مقدمه برویم سراغ او که ما را می‏خواند و طنین کلام بیدارکننده او از زبان گویایش در گوش تاریخ پیچیده است.

میثم تمار


میثم، فرزند یحیی بود. از سرزمین «نهروان‏» که منطقه‏ای میان عراق و ایران است. بعضی او را ایرانی و از مردمان فارس دانسته‏اند; او را «ابو سالم‏» هم می‏خواندند.

ابتدا، غلام زنی از طایفه «بنی اسد» بود. حضرت علی(ع) او را از آن زن خرید و آزادش کرد (1) .میثم، از اصحاب پیامبر به شمار آمده است (2) . هرچند از جزئیات زندگی او درسالهای نخستین حیاتش و در روزگار صدراسلام، اطلاع‏مبسوط در دست نیست. لقب «تمار» (خرما فروش) راهم ازآن جهت‏به او می‏گفتند، که در کوفه خرمافروش بود.

میثم تمار، علاوه بر آن که خود، مسلمانی فداکار و پاک و شیعه‏ای وفادار و خالص بود، خاندانش نیز از رجال و بزرگان‏شیعه بودند. میثم، شش پسر داشت و نوه‏هایی بسیارکه بطور عمده، آنان هم همچون پدر در صراط مستقیم حق و تبعیت از اهل‏بیت و اعتقاد به ولایت و رهبری امامان معصوم بودند و بیشتر آنان در شمار راویان احادیث ائمه یادشده‏اند. ائمه شیعه هم به میثم و فرزندانش اظهار محبت‏وعلاقه کرده و از آنان تجلیل می‏کردند. پسران میثم، عبارت بودند از: عمران، شعیب، صالح، محمد، حمزه و علی.

شعیب از اصحاب امام صادق(ع) و صالح از اصحاب امام باقر و امام صادق(ع) بود. حتی امام باقر(ع) به صالح فرمود:«من به شما و پدرتان علاقه بسیار دارم.» (3) عمران هم، از اصحاب امام سجاد و امام باقر و امام صادق -علیهم السلام‏بود.این گونه کلمات، هم میزان اعتبار این خانواده رانزد ائمه می‏رساند و هم پیوستگی ورابطه و محبت و تبعیت‏خاندان میثم و خود او را نسبت‏به امامان شیعه نشان می‏دهد.

آشنایی میثم با علی(ع)


حضرت علی(ع) پیشتر، سرنوشت و سرگذشت میثم تمار را از زبان رسول خدا شنیده بود. میثم هم از پیش، شیفته اهل‏بیت و علاقه‏مند به آن عترت پاک بود.

اما اولین برخورد حضوری و دیدار میثم با آن حضرت در دوران خلافت امام انجام گرفت. به دنبال همین برخورد و ملاقات بود که حضرت، تصمیم گرفت میثم را از صاحبش بخرد و سپس وی را آزاد کند بالاخره با تصمیم آن حضرت، میثم به آزادی رسید.

در آن اولین ملاقات علی(ع) با میثم، چنین گفتگویی انجام گرفت:

علی(ع) پرسید: - نامت چیست؟

- سالم.

- از رسول خدا شنیدم که پدرت نام تو را «میثم‏» گذاشته است، به همان نام برگرد و کنیه‏ات را «ابو سالم‏» قرار بده.

- خدا و رسول و امیرمؤمنان راست گفتند. (4)

آشنایی میثم با مولایش علی -علیه السلام برای او توفیقی بزرگ و سعادتی ارزشمند بود.از این رو به شاگردی در مکتب علی(ع) گردن نهاد و دریچه قلبش را به روی معارف علوی گشود و جان تشنه‏اش را از چشمه زلال علوم آن حضرت سیراب کرد. آن حضرت هم با مشاهده استعداد روحی و زمینه مناسب وی دانش و آگاهیهای بسیاری را به او آموخت و میثم را با اسرار و رازهای نهانی آشنا ساخت و از این رو میثم از علومی بهره‏مند و برخوردار بود که فرشتگان مقرب و رسولان الهی از آن آگاه بودند. (5)

میثم، علم تفسیر قرآن را نزد علی -علیه السلام فراگرفت و از معارفی که از آن حضرت آموخته بود کتابی تدوین کرد که کتابش را پسرش از او روایت کرد. به همین جهت، میثم یکی از مؤلفان شیعه به حساب می‏آید.صاحب سر امیرالمؤمنین بود و آن حضرت، وی را به طریق فهمیدن حوادثی که در آینده، اتفاق خواهد افتاد، آشنا کرده بود و میثم، گاهی برخی از آنها را برای مردم، بازگو می‏کرد و مایه اعجاب دیگران می‏شد. این دانش و آگاهی از عاقبت افراد و پیشگوییها در اصطلاح به «علم اجل‏» یا «علم منایا و بلایا» معروف است، که امامان معصوم به کسانی که آمادگی و استعداد و رازداری و ظرفیت و کشش آن را داشتند، می‏آموختند. میثم تمار، دست‏پرورده این مکتب بود. هرچند که اشخاص فرومایه و مغرض، یا جاهل و نادان. او را به دروغگویی متهم می‏کردند.

روزی «ابو بصیر» به امام صادق - علیه السلام عرض کرد: شما چرا از یاد دادن علم به من مضایقه می‏کنید؟!

فرمود: چه علمی؟

- علمی که امیرالمؤمنین -علیه السلام به میثم یاد داده بود.

- تو میثم نیستی. آیا شده است تا به حال من مطلبی به تو بگویم و تو افشا نکرده باشی؟

- نه یا ابن رسول الله!

- پس رازدار چنان علوم نمی‏باشی!

دیدگاه علی(ع) و ائمه نسبت‏به «میثم‏»


جایگاه والای میثم را در چشم ائمه از سخنان آنان نسبت‏به وی و نیز از برخوردشان با او در صحنه عمل، می‏توان دریافت. صفا و صمیمیتی که میان علی(ع) و میثم بود و میزان رابطه مودت آمیزشان را از انس و الفت این دو نسبت‏به‏هم می‏توان شناخت. حضرت، حتی به مغازه خرمافروشی میثم می‏رفت و در آن جا با او صحبت می‏کرد و قرآن و معارف دین را به او می‏آموخت.

یک بار امام علی(ع) میثم را به دنبال کاری فرستاد و تا بازگشت او، خود، در مغازه میثم ماند. یک مشتری برای خریدن خرما مراجعه کرد. حضرت فرمود: پول را بگذار و خرما بردار!... وقتی میثم برگشت و از این معامله با خبر شد، دید که پولهای آن شخص، تقلبی است و به حضرت قضیه را گفت. علی(ع) فرمود: «آنان هم خرما را تلخ خواهند یافت.»

در همین گفتگو بودند که آن مشتری، خرماها را باز آورد و گفت: این خرما تلخ است.... (6)

این، نهایت‏خلوص بین آن دو و موقعیت میثم را نزد امام می‏رساند که آن حضرت در حالی که امیرمؤمنان و رهبر امت و عهده‏دار حکومت اسلامی است، در دکان میثم، خرمافروشی هم می‏کند.

علاوه براین، نزدیکی معنوی میثم با علی(ع) را در لحظه‏ها و موقعیتهای دیگر هم می‏توان دید، از جمله این که میثم، پابه‏پای افراد زبده‏ای چون «کمیل‏» در مواقف نیایش و عبادت مولا حضور می‏یافت و انیس شبهای عرفانی آن حضرت و راز و نیازهای امام با پروردگار بود.

میثم نقل می‏کند: شبی از شبها مولایم امیرمؤمنان(ع) مرا با خود به صحرای بیرون کوفه برد تا این که به مسجد «جعفی‏» رسید. روبه قبله کرد و چهار رکعت نماز خواند و پس از سلام، نماز و تسبیح، دستهایش را به دعا باز کرد و گفت:

«خدایا چگونه بخوانمت؟ در حالی که نافرمانی کرده‏ام و چگونه نخوانمت؟ که تو را شناخته‏ام و دلم خانه محبت تو است. دستی پرگناه و چشمی پرامید به سویت آورده‏ام...» و سپس. به سجده رفت و صورت بر خاک نهاده و صد بار گفت: «العفو! العفو!»برخاست و از آن مسجد بیرون رفت. من نیز در پی آن حضرت بودم تا به صحرا رسیدیم. آن گاه پیش پای من، خطی کشید و فرمود: مبادا که از این خط بگذری!... و مرا همان جا گذاشت و خود رفت. شبی تاریک بود. پیش خود گفتم: مولایم را چرا تنها گذاشتم؟! او دشمنان بسیاری دارد، اگر مساله‏ای پیش آید، پیش خدا و پیامبر چه عذری خواهم داشت؟ هرچند که برخلاف دستور اوست، ولی در پی او خواهم رفت تا ببینم چه می‏شود.

رفتم و رفتم... تا او را برسر چاهی یافتم که سر در داخل چاه کرده و با چاه، سخن می‏گوید.

حضور مرا حس کرد و پرسید: کیستی؟

- میثم.

- مگر به تو دستور ندادم که از آن خط، فراتر نیایی؟

- چرا، مولای من، لیکن از دشمنان نسبت‏به جانت ترسیدم و دلم طاقت نیاورد.

آن گاه پرسید: از آنچه گفتم، چیزی هم شنیدی؟

گفتم: نه، مولای من.

و حضرت، اشعاری را خطاب به من خواند (به این مضمون):

«در سینه‏ام اسراری است، که هرگاه فراخنای سینه‏ام احساس تنگی می‏کند، زمین را با دست، کنده و راز خویش را با زمین در میان می‏گذارم!

وقتی زمین می‏روید، آن گیاه، از بذر و دانه‏ای است که‏من کاشته‏ام....» (7)

میثم، محرم راز علی(ع) بود، و انیس خلوتهای او و آشنا با تجلیات روح خدایی آن امام معصوم. هم در نظر آن پیشوای فرزانه و پاک، محبوب و مقرب بود و هم در چشم امام حسن و امام حسین(ع) مورد احترام بود و هم امامان دیگر از او با عظمت و تجلیل، یاد می‏کردند.

یک بار، میثم در مدینه «ام‏سلمه‏» - همسر پیامبر - را دید.ام‏سلمه به او گفت:ای میثم! حسین(ع) همواره تو را یادمی‏کرد.

امام باقر(ع) می‏فرمود: «من به میثم بسیار علاقه‏مندم‏»، امام صادق(ع) به میثم درود فرستاد و از شان والا و مقام بلند او سخن گفت.

صالح - فرزند میثم - می‏گوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: برایم حدیث‏بگویید. پرسید: مگر حدیث را از پدرت نیاموخته‏ای؟ گفتم: آن هنگام من خرد سال بودم.... (8)

امام باقر(ع) با این کلام، اشاره به مقام علمی و فضایل کلامی و دانش میثم می‏کند، به حدی که پسر میثم بودن را زمینه‏ای می‏داند که او را از شنیدن و آموختن حدیث، بی‏نیاز ساخته باشد.

خبر از شهادت


برای کسی که مرگ را عبور به دنیایی وسیعتر که رنگ ابدیت و جاودانگی دارد می‏شناسد، اگر کارش نیکو و ایمانش متعالی باشد، انتقال به آن دنیای خوب، سعادتی عظیم است; بخصوص اگر پایان عمرش در این دنیا به صورت «شهادت‏» باشد، که حیات طیبه جاوید را در کنار صالحان و پیامبران و در جوار رضایت پروردگار به ارمغان می‏آورد.

میثم، پیش از شهادت از آن با خبر بود و آن را از مولایش علی(ع) شنیده بود.

امام به میثم تمار گفت: چه خواهی کرد آن روز، که فرزند ناپاک بنی‏امیه - عبیدالله زیاد از تو بخواهد که از من تبری و بیزاری بجویی؟

میثم گفت: نه، به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهم کرد!

امام: در غیر این صورت، به دارت آویخته و تو را می‏کشند.

میثم گفت: صبر و بردباری خواهم کرد، این در راه خدا چیزی نیست...

نه یک بار، بلکه بارها، علی -علیه السلام - سرنوشت «شهادت بر سر عقیده و ایمان‏» را که در انتظار میثم تمار بود، به او یادآوری می‏کرد و میثم نیز بدون وحشت و هراس، خود را برای آن «میلاد سرخ‏» مهیا می‏کرد.

این که میثم، از شهادت خویش، خبر داشت و حتی جزئیات آن را هم از زبان مولایش شنیده بود، دلیل دیگری بر عظمت روح و ظرفیت‏بالا و قدرت ایمان او بود.

«به «شهادت‏» سوگند!

ترس از مرگ که در مردم هست وهمی پندارند مرگ را غول هراس انگیزی روی این علت هست که ندارند امیدی روشن... به پس از مردن خویش.

زین جهت، ترسانند ورنه آن شیعه پاک اندیشی که زگفتار خدا و زکردار علی گشته دریادل و غران و صبور چه هراسش از مرگ؟ مرگ در راه هدف یا که از کشته شدن!

و جز این نیست که یک فرد شهید زنده‏ای جاوید است زنده‏ای در دل اعصار و قرون....» (9)

میثم، با این روحیه بالا و شهادت طلب، مدافعی بزرگ از حریم حق و خط ولایت‏بود. پس از شهادت امیرالمؤمنین(ع) گاهی برای زیارت به مدینه می‏آمد، و از امام حسن و امام حسین(ع) جدا می‏ماند. مردم کوفه و مدینه پذیرای سخنان میثم بودند و زبان حقگو و فضیلت‏گستر میثم، همواره در هرجا به نشر و بیان فضایل علی(ع) گویا بود، تا کوشش دشمنان امام در پنهان ساختن فضیلتهای آن حضرت، کمتر به نتیجه برسد. این، سفارش خود امام به میثم بود که فضایلش را نشر دهد.

صالح - یکی از فرزندان میثم - نقل کرده است که: پدرم گفت: روزی در بازار بودم، «اصبغ بن نباته‏» یکی از یاران علی(ع) نزد من آمد و با حالتی شگفت‏زده گفت: ای وای... میثم! از امیرمؤمنان سخنی دشوار و عجیب شنیدم.

گفتم: چه شنیدی؟

گفت: شنیدم که می‏فرمود: «حدیث و سخن اهل‏بیت، بسیار سنگین و دشوار است، و آن را جز فرشته‏ای مقرب یا پیامبری صاحب رسالت‏یا بنده مؤمنی که خداوند، دلش را برای ایمان آزموده است، توان تحملش را ندارد و به درک عمق آن نمی‏رسد.»

فوری برخاسته، خدمت‏حضرت علی(ع) رفتم و از او نسبت‏به کلامی که از «اصبغ‏» شنیده بودم، توضیح خواستم. حضرت، تبسمی کرد و فرمود: بنشین! ای میثم! آیا هر صاحب دانشی می‏تواند هرعلمی را حمل کند و بار آن را بکشد؟! خداوند وقتی به فرشتگان گفت که می‏خواهم در زمین، جانشینی قرار دهم، فرشتگان گفتند: خدایا آیا کسی را در آن قرار می‏دهی که فساد کند و خون بریزد؟ آن گاه با اشاره‏ای به داستان حضرت موسی و خضر و سوراخ کردن آن کشتی و کشتن آن غلام فرمود: پیامبر ما در روز غدیرخم دست مرا گرفت و فرمود: «خدایا! هرکه را من مولایش بودم، علی مولای اوست.» ولی جز اندکی که خداوند، نگاهشان داشت، آیا دیگران این کلام پیامبر را به دوش کشیدند و فهمیده و عمل کردند؟ پس بشارت‏باد بر شما! که با آنچه از گفته پیامبر حمل کردید و به آن متعهد ماندید، خداوند به شما امتیازی بخشید که به فرشتگان و رسولان نداد. پس بدون پروا و گناه فضیلت ما و کار بزرگ و شان والای ما را به مردم بازگویی کنید! (10)

در آن عصر خفقان که نشر و پخش فضایل علی(ع) جرم محسوب می‏شد و ممنوع بود، میثم، رهنمود ارزنده‏ای از آن حضرت فراگرفته، کوشید تا پای جان به آن عمل کند.

میثم، با خبری که امام، به او داده بود، می‏دانست که پس از شهادت مولا او را گرفته و بر شاخه نخل به دار خواهند کشید; حتی آن درخت را هم می‏دانست.

گاهی هنگام عبور از کنار آن درخت، علی(ع) به او می‏فرمود: ای میثم! تو بعدها با این درخت، ماجراها خواهی داشت... این رخت‏خرما را به چهار قسمت، تقسیم کرده و تو را از قسمت چهارم به دار می‏آویزند. از این رو، میثم، خیلی وقتها پیش درخت آمده و در کنارش نماز می‏خواند و می‏گفت: مبارکت‏باد ای نخل! مرا برای تو آفریده‏اند و تو برای من روییده‏ای و همواره به آن نخل نگاه می‏کرد. (11)

روزی که ابن زیاد، حاکم کوفه شد، هنگام ورود به شهر، پرچمش به شاخه‏ای از آن درخت نخل، گیر کرد و پاره شد. ابن زیاد از این پیش آمد، فال بد زد و دستور داد که آن را بریدند. نجاری آن را خرید و به چهار قسمت درآورد. میثم به فرزندش صالح گفت: نام من و پدرم را بر چوب آن نخل، حک کن!

صالح می‏گوید: نام پدرم را آن روز بر آن چوب، نوشتم. وقتی ابن زیاد، پدرم را به دار آویخت، پس از چند روز، چوبه دار را دیدم، همان قسمتی از آن نخل بود که نام پدرم را بر آن نوشته بودم!.... (12)

فضیلتها


بزرگترین فضیلت‏یک انسان، همان ایمان و علم و تقواست که در میثم نیز وجود داشت.اما اضافه بر اینها، گاهی برجستگیهای خاصی در شخصیت‏یک مؤمن متقی وجود دارد که او را نسبت‏به دیگران، برتر می‏سازد. در این بخش، اشاره‏ای کوتاه به بعضی از این صفات ارزنده و امتیازات و فضایل خاص میثم می‏شود:

1- سخنوری


میثم، بیانی رسا داشت و در نطق و سخن، توانا و فصیح بود. سخنوری میثم تمار را از این واقعه که نقل می‏شود می‏توان دریافت:

در بازار، میثم، رئیس صنف میوه‏فروشان بود. هرگاه قرار بود در جایی و نزد کسی و یا موقعیت مهمی، سخنی گفته شود از میثم تمار می‏خواستند که سخنگویشان باشد. گروهی از بازاریان نزد میثم رفتند تا باهم به عنوان شکایت از حاکم و عامل بازار، پیش «ابن زیاد» بروند که والی شهر کوفه بود. در این برخورد و دیدار با ابن‏زیاد میثم بود که به نمایندگی از دیگران با رشادت به سزایی سخن گفت. خود میثم در باره این دیدار و سخنها می‏گوید:

«ابن زیاد، با شنیدن گفتارم به شگفتی افتاد و در سکوت فرورفت.» (13)

همین بیان صریح و حقگویی آشکار باعث‏شد که از میثم کینه‏ای در دل ابن زیاد بماند.

2- مفسر قرآن


تفسیر قرآن از علوم ارزشمند در اسلام است و این علم، که شناخت مفاهیم بلند آیات قرآن است، نزد پیامبر و امامان معصوم است.

گرچه قرآن، کتاب روشن حق و معجزه‏ای گویا از سوی خداوند برای عموم مردم است، لیکن اسرار و دقایق و نکات لطیف و ظریف و اشارات پرمعنای فراوانی در آن است که در علم تفسیر، پرده از روی آن دقائق، برداشته می‏شود و درک بهتر و بیشتری از مضمون و محتوای آیات این کتاب آسمانی که وحی خداوند است، به دست می آید.

پیشوایان دین ما - که درود خدا بر آنان باد - آشنایی‏شان با قرآن از علم الهی سرچشمه می‏گرفت و از آن معارف والا به شاگردان و اصحاب خویش به تناسب فهم و استعداد آنان می‏آموختند. میثم تمار، یکی از این شاگردان والا مقام درمکتب تفسیری علی(ع) بود. میثم علم تاویل معانی قرآن را از آن حضرت فرا گرفت و در قرآن‏شناسی، دانا و بصیر گردید.

روزی میثم با «ابن عباس‏» - مفسر قرآن و شاگرد علی(ع) - در مدینه دیدار کرد و به او گفت: آنچه از تفسیر قرآن می‏خواهی، بپرس! من تمام قرآن را نزد علی(ع) فراگرفتم و آن حضرت تاویل قرآن را به من تعلیم فرمود. ابن‏عباس که مراتب فضل و علم و تقوای میثم را می‏دانست، کاغذ و دواتی طلبید تا سخنان میثم را در باره تفسیر قرآن بنویسد. میثم پیش از بیان تفسیر، گفت: ای ابن عباس! چگونه خواهی بود وقتی که مرا مصلوب و به دار آویخته ببینی، نهمین نفری که چوبه دارش هم کوتاهتر از دیگران است؟ ....

ابن عباس گفت: کاهن هم که هستی؟! و خواست که کاغذ را پاره کند.

ابن عباس از علم به آینده بی‏بهره بود، و چون چنین خبر و پیشگویی را از میثم شنید که از جزئیات شهادتش خبر می‏دهد، برایش غیر قابل هضم بود، از این جهت. این گونه برخورد کرد. اما میثم گفت: آرامتر!...آنچه را از من می‏شنوی بنویس و نگهدار! اگر آنچه می‏گویم راست‏بود، نگاهش‏دار و اگر باطل بود، آن گاه پاره اش کن.... و ابن‏عباس پذیرفت که چنان کند. (14)

3- راوی حدیث در صدر اسلام


با آن استعداد خاص و موقعیت‏خوبی که میثم داشت، احادیث زیادی از علی(ع) شنیده بود، و آن گونه که از گفته‏های پسرش بر می‏آید، حتی کتابی که مجموعه‏ای از احادیث‏بود تالیف کرده است، لیکن متاسفانه از نوشته‏های او چیزی باقی نماند و راویان دیگر هم به خاطر درک نکردن موقعیت و اهمیت آن به نقل از وی نپرداختند و بیشتر آنها از دسترس دور ماند. فقط اندکی از روایات میثم در کتابهای حدیث نقل شده است. پسرانش یعقوب و صالح از نوشته‏های او روایت نقل می‏کردند. (15)

4- دانای رازها


چنان که قبلا هم اشاره شد، میثم از بسیاری حوادث آینده،آگاهی داشت و گاهی آنها را پیشگویی می‏کرد. دانای‏رازهای نهان بود. نامه سربسته می‏خواند و راز نشنیده‏می‏گفت.... این را نیز از مولایش علی(ع) فراگرفته بود. آگاهی از سرنوشت‏خود و افراد دیگر و با خبر بودن از وقایعی که بعدا به وقوع خواهد پیوست، فتنه‏هایی که بعدا پیش خواهد آمد، تاریخ و نحوه شهادتها و وفاتها و... از علومی بود که امیرمؤمنان، آن را به برخی از یاران برگزیده خویش که روحی بزرگ و استعدادی بالا و دلی وسیع و ظرفیتی افزون داشتند، آموخته بود. اینان را «اصحاب سر» حضرت امیر می‏دانستند و میثم هم یکی از این اصحاب بود. (16)

و در موارد متعددی با استفاده از این موهبت از حوادثی خبر می‏داد و بعدا آن حادثه به همان صورت، تحقق می‏پذیرفت. (17) به چند نمونه از این پیشگوییها اشاره می‏شود:

الف - پیشگویی شهادت خویش


میثم، می‏دانست که چه زمانی و چگونه و به دست چه کسی کشته خواهد شد. قبلا بطور گسترده، این نکته توضیح داده شد.

ب - خبر مرگ معاویه


ابو خالد، به صالح، فرزند میثم خبر داد که: روز جمعه‏ای با پدرت در شط فرات به کشتی نشسته بودیم که ناگهان باد سختی 

محفوظ بمانید. این باد، «عاصف‏» است و خبر مرگ معاویه را می‏دهد که هم‏اکنون مرد.

یک هفته بعد، قاصدی از شام آمد. با او ملاقات کردم و اخبار را از او پرسیدم، گفت: مردم در امن و امان به سر می‏برند، معاویه فوت کرده ومردم با فرزندش یزید، بیعت کرده‏اند.گفتم: مرگ معاویه در چه روزی واقع شد؟ گفت: روز جمعه گذشته. (18)

ج - قیام مختار پس از شهادت حضرت مسلم در کوفه، ابن زیاد حاکم‏کوفه، میثم و مختار و جمعی دیگر را دستگیر و زندانی کرد. میثم تمار به مختار گفت: تو از زندان رها می‏شوی و به‏خونخواهی حسین‏بن علی(ع) قیام خواهی کرد و همین شخص را -ابن زیاد - که ما را می‏کشد، خواهی کشت.

ابن زیاد مختار را از زندان، طلبید تا او را به قتل برساند که در همین اثنا قاصدی از سوی یزید همراه نامه‏ای فرارسید که در آن نامه، دستور آزاد کردن مختار بود. او هم طبق دستور، مختار را رها کرد و میثم را به دار آویخت. (19)

در تاریخ قیام مختار خوانده‏اید که وی عاملان حادثه‏عاشورا را گرفت و به سزای جنایتشان رساند. ابن‏زیادهم از کسانی بود که گرفتار شد و سربریده‏اش را نزد مختار آوردند.

د - واقعه کربلا


زنی به نام «جبله مکی‏» نقل می‏کند که از میثم تمار شنیدم که می‏گفت: این امت، پسر دختر پیامبرشان را در دهم محرم می‏کشند و دشمنان خدا این روز را مبارک می‏دانند. این واقعه، قطعا انجام خواهد گرفت. این، داستانی است که مولایم امیرمؤمنان مرا از آن آگاه کرده است. او به من خبر داده است که بر حسین(ع) همه چیز خواهد گریست، حتی حیوانات بیابان و دریا و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و آدمیان و اجنه مؤمن و همه و همه....

آن گاه میثم گفت: ای جبله! بدان که حسین‏بن علی(ع) سرور شهیدان در قیامت است و یارانش بر شهیدان دیگر برتری دارند. ای جبله! هرگاه به خورشید نگاه کردی و دیدی که چون خون تازه، قرمز است، بدان که سیدالشهدا کشته شده‏است.

جبله می‏گوید: یک روز از خانه بیرون آمدم. دیدم خورشید بر دیوارها می‏تابد، همچون پارچه‏های رنگ‏آمیزی شده که به سرخی می زد. صیحه کشیده و گریه کردم و گفتم: به خدا سوگند، سرور ما حسین‏بن علی(ع) کشته شد!.... (20)

شهادت، فصل سرخ زندگی


حمایت از حق، پیامدهایی چون «شهادت‏» هم دارد، ولی برای حامیان حق، لذتی بالاتر از آن نیست، چرا که عشقشان به ارزشهای متعالی و ماندگار الهی، آنان را از تعلقات دنیوی آزاد ساخته است و برای سعادت ابدی به آسانی حاضرند تا نقد جان را در میدانهای ایثار و فداکاری و مبارزه به خالق جان بفروشند و به لقای او و بهشت جاوید برسند.

اسلام، عزیزتر از مسلمان است. و اگر مسلمان، عزتی دارد، در سایه ایمان و اسلام است. بنابراین، مسلمان کسی است که در لحظه‏های سرنوشت‏ساز و در هنگام نیاز با بذل مال و جان و هستی، اسلام را یاری کند.

میثم یکی از این جانبازان راه دین و فداکاران مخلص راه ولایت وحق و عدالت‏بود. جان را هم بر سر حمایت از فضیلتهایی که در وجود علی(ع) و در خط ولایت آن حضرت، تجسم یافته بود، فدا کرد. شهادت، میلاد سرخ میثم بود. برگی بود که با خون، رقم بقا بر آن زده شد و کتاب زندگی‏اش پس از مرگ، جاودانگی یافت. اینک با هم این اوراق سرخ و خونین را که سندی دیگر بر کمال و برتری و برجستگی میثم تمار است‏بخوانیم:

با «حبیب‏»


شهادت در راه خدا آرزوی بزرگ «میثم تمار» و «حبیب‏بن مظاهر» بود. و هردو به این آرزو رسیدند; حبیب، در رکاب حسین(ع) و میثم در مبارزه با طغیان «ابن زیاد».

روزی، میثم در مجلس «بنی اسد» با حبیب‏بن مظاهر ملاقات کرد. مدتی باهم گفتگو کردند. در پایان این دیدار، حبیب‏بن مظاهر گفت: گویا پیر مرد خربزه‏فروشی (21) را می‏بینم که در راه دوستی فرزندان و خاندان پیامبر، او را به دار می‏آویزند و بر چوبه دار، شکمش را می‏درند. (اشاره به شهادت میثم در کوفه)

میثم هم در پاسخ گفت: من هم گویا مردم سرخ‏رویی را می‏بینم و می‏شناسم، با دو دسته موی بر سر که برای یاری فرزند دختر پیامبرش قیام می‏کند و کشته می‏شود و سرش در کوفه گردانده می‏شود. (اشاره به شهادت حبیب در کربلا) پس از این گفتگو از هم جدا شدند و رفتند.

اهل آن مجلس، که آن دو را به دروغ متهم می‏کردند، هنوز متفرق نشده بودند که «رشید هجری‏» یکی از یاران علی‏«ع‏» فرا رسید و سراغ میثم و حبیب را از آنان گرفت.گفتند: این جا بودند و شنیدیم که چنین و چنان گفتند. گفت: خدا میثم را رحمت کند! فراموش کرد این را هم به گفته‏اش بیفزاید که: «به آن کس که سربریده حبیب را به کوفه می‏آورد، صد درهم بیشتر داده می‏شود.» و. .. رفت. آنان گفتند: این دیگر از آن دو هم دروغگوتر است! ولی چند روزی نگذشت که میثم را بردار آویخته دیدیم و سر حبیب را هم پس از کشتنش آوردند و هرچه را که آن دو گفته بودند به همان صورت اتفاق افتاد. (22)

به دنبال «حسین‏»(ع)


میثم، خبر حرکت امام حسین(ع) را به طرف مکه شنید. در همان سال، تصمیم گرفت که به قصد حج عمره روی به مکه بنهد. در مکه به دیدار امام حسین(ع) موفق نشد. پس از حج‏به مدینه رفت. در دیداری که با «ام سلمه‏» - همسر پیامبر - داشت، خود را معرفی کرد. ام سلمه گفت: پیامبر، بارها تو را یاد می‏کرد و در دل شبها، سفارش تو را به علی(ع) می‏نمود. میثم از ام‏سلمه، حسین‏بن علی را پرسید. ام‏سلمه گفت: به اطراف مدینه رفته است، او نیز همواره تو را یاد می‏کرد. میثم گفت: من نیز همواره به یاد آن بزرگوار هستم. امروز موفق به دیدار او نشدم. به او بگو که دوست داشتم بر او سلام بگویم. من بر می‏گردم و به خواست‏خدا یکدیگر را نزد پروردگار، دیدار خواهیم کرد. (اشاره به شهادت قریب الوقوع امام حسین(ع) بود، زیرا بیست روز پس از این سخن بود که امام حسین(ع) به شهادت رسید.)

آن گاه ام‏سلمه با عطری محاسن میثم را معطر ساخت. میثم گفت: به زودی ریشم با خون، رنگین خواهد شد. ام‏سلمه: چه کسی این خبر را به تو داده است؟

میثم: مولا و سرور من!

ام‏سلمه، در حالی که از اندوه، بغض گلویش را گرفته بود، گریست و گفت: علی(ع) فقط مولای تو نیست، بلکه سرور من و سالار همه مسلمانان است. آن گاه ام‏سلمه از او خداحافظی کرد. (23)

دستگیر شدن میثم


میثم در کوفه، مورد احترام بود و شخصیت اجتماعی‏اش موقعیت او را از هرجهت، حساس کرده بود. از سفر حج‏به سوی کوفه برمی‏گشت که «ابن زیاد» دستور دستگیری او را قبل از رسیدن به شهر، صادر کرد. این در حالی بود که مسلم‏بن عقیل در کوفه به شهادت رسیده و تشنج و اضطراب، کوفه را فراگرفته و شیعیان سرشناس و چهره‏های برجسته هوادار اهل‏بیت، تحت تعقیب یا در زندان بودند و زمینه برای اعتراضها و شورشها فراهم بود.

«عریف‏» به همراه صد نفر از ماموران، برنامه دستگیری میثم را قبل از ورودش به کوفه، تدارک دیدند. ابن‏زیاد او را تهدید کرده بود که اگر میثم را دستگیر نکند، خودش به قتل خواهد رسید. عریف به «حیره‏» آمد و با همراهانش در انتظار رسیدن میثم بود. میثم را در همان جا، پیش از آن که پایش به خانه برسد گرفتند. میثم به ماموران حوادث آینده و چگونگی شهادت خویش را بازگو کرد.

میثم گرچه در آن روز، پیرمردی سالخورده بود که بر استخوانهایش جز پوستی باقی نمانده بود (24) و از نظر جسمی، تحلیل رفته بود، لیکن از نظر شهامت و قوت قلب و قدرت روحی و اراده استوار و زبان گویا و فصیح و ایمان راسخ در حدی بود که ابن‏زیاد را، با آن همه قدرت و مامور به وحشت افکنده بود; به همین جهت هم برای بازداشت این پیرمرد جواندل و توانمند، صد مامور را گسیل ساخته بود.

ماموران، میثم را به کوفه وارد کردند. به عبیدالله‏بن زیاد خبر دادند که میثم اسیر و گرفتار شده است. در معرفی میثم به ابن‏زیاد گفتند که: او از نزدیکترین و برگزیده‏ترین یاران ابوتراب، علی(ع) است.

ابن زیاد گفت: وای بر شما! کار این مرد عجمی به این جا رسیده است؟! بیاوریدش...! میثم را از بازداشتگاه به حضور والی کوفه آوردند.

ابن زیاد، برای آزمودن روحیه میثم و گفتگو با او پرسید: -پروردگارت در کجاست؟

- در کمین ستمگران ... که تو یکی از آنانی.

- با این که عجم هستی با من این گونه سخن می‏گویی؟! به من خبر داده‏اند که تو با «ابوتراب‏» بسیار نزدیک بوده‏ای!

- آری، درست گفته‏اند.

- باید از علی تبری بجویی و با ابراز تنفر از او، او را به زشتی یاد کنی وگرنه دستها و پاهایت را بریده و بر دار می‏آویزمت.

میثم در مقابل این تهدید گفت: علی(ع) به من خبر داده است که مرا به دار می‏آویزی.

ابن زیاد برای جبران این وضع نامطلوب که پیش آمده بود، گفت: وای بر تو! با سخنان علی درخواهم افتاد. (عمل بر خلاف آن پیشگویی).

میثم گفت: چگونه؟ در حالی که این خبر را علی -علیه السلام از پیامبر و او از جبرئیل و جبرئیل هم از طرف خدا بیان کرده است. به خدا سوگند! از مکانی هم که در آن به دار آویخته می‏شوم به خوبی آگاهم که در کجای کوفه است و من نخستین مسلمانی هستم که در راه اسلام بر دهانم لجام زده خواهد شد.

ابن زیاد با شنیدن این سخن، بیشتر برآشفت و گفت: به خدا قسم! دست و پایت را قطع کرده و زبانت را رها می‏گذارم تا دروغ مولایت و دروغ تو آشکار شود. و همان دم دستور داد که دست و پایش را قطع کنند و بر دارش آویزند. (25)

و آن چنان که خواهیم دید، ابن زیاد نتوانست زبان میثم را رها و گویا ببیند، و به قطع آن هم دستور داد.

بر فراز دار


برای مردان خدا فراز دار، سکوی رفیع و افراشته‏ای برای معراج است.

به دار آویختن فرزانگان و غیورمردان به همان اندازه که برای قدرتهای خودکامه باطل، دلیل ضعف و هراس از آشکار شدن حق و تابش نور فضیلت و راستی است; برای شهیدان مصلوب، سرمایه عزت و سند افتخار است. میثم را به جرم حقگویی و حمایت از خط راستین علوی و سازش نکردن با سلطه جبارانه یزیدی به طرف چوبه دار بردند.

میثم را به دار آویختند. میثم مرگ را به چیزی نمی‏گرفت و چنان عادی و بی‏اعتنا، آن را تلقی می‏کرد که بر خشم دشمن می‏افزود. میثم تمار بر فراز دار با صدایی رسا مردم را برای شنیدن حقایق اسلام و احادیث‏سری علی(ع) فرامی‏خواند. (26) میثم می‏گفت: هرکس می‏خواهد حدیث مکنون و ارزشمند علی(ع) را بشنود، پیش از آن که کشته شوم بیاید. من شما را از حوادث آینده تا پایان جهان، خبر می‏دهم. مردم مشتاق، پیرامون او جمع می‏شدند. میثم از فراز منبر «دار» برای انبوه جمعیت، سخن می‏گفت. فضایل و شایستگیهای اهل‏بیت پیامبر و دودمان علی(ع) را بازگو می‏کرد و خیانتها و فسادهای بنی‏امیه را فاش می‏ساخت.

بیان حقایق و افشاگریهای میثم، در آن آخرین لحظه‏های حیات و از بالای دار، چنان مؤثر و تکان‏دهنده بود که به «ابن‏زیاد» خبر دادند: این بنده، شما را رسوا کرد. گفت: به دهانش لجام بزنید. و میثم، اولین کسی بود که در راه اسلام بر دهانش لجام زده شد. (27)

پس از آن، زبان حقگوی او را، که به صراحت روز و به برندگی شمشیر بود، بریدند. آن کس که مامور بریدن زبانش بود، به میثم گفت: هرچه می‏خواهی بگو! امیر فرمان داده است که زبانت را قطع کنم. میثم گفت: فرزند زن تبهکار -عبیدالله‏بن زیاد - خیال کرده است که می‏تواند من و مولایم را دروغگو معرفی کند! این است زبان من.

و آن مزدور، زبان میثم را از کامش برآورد.... (28)

میثم به همان حالت‏بود، تا این که فردایش، از بینی و دهان او خون غلیظ می‏آمد و بدین صورت، طبق آن پیشگویی، موی سفید صورتش با خون سرخ، رنگین شد.

روز سوم، مردی نزدیک میثم آمد و با نیزه به او اشاره کرد و گفت: به خدا قسم می‏دانم که اهل عبادت بودی و شبها را به مناجات به‏سرمی‏بردی. آن گاه با نیزه، چنان ضربتی بر پهلو یا شکم میثم فرود آورد که پیکرش دریده شد و جان پاک آن اسوه صبر و مقاومت و رشادت به افلاک شتافت و میثم با روح بلندش معراجی والاتر را آغاز کرد; که هم‏اکنون هم، آن طیران معنوی ادامه دارد و با هر درودی که از سوی خداجویان پاکدل و وارسته، نثار آن شهید راه فضیلت می گردد، مقام و رتبه‏اش در فردوس اعلا و نزد پروردگار، بالاتر می‏رود.

مزار شهید


مدتی پیکر پاک و مطهر میثم پس از شهادتش بر سر داربود. ابن زیاد برای اهانت‏بیشتر به میثم اجازه نداد که بدن‏مقدس او را فرود آورده و به خاک بسپارند; به علاوه می‏خواست‏با استمرار این صحنه، زهر چشم بیشتری از مردم‏بگیرد و به آنان بفهماند که سزای مدافعان و پیروان‏علی(ع) چنین است، ولی غافل از آن بود که شهید، حتی پس از شهادتش هم، راه نشان می‏دهد، الهام می‏بخشد، امید می‏آفریند و مایه ترس و تزلزل حکومتهای جور و ستم است.

هفت تن از مسلمانان غیور و متعهد که از همکاران او و خرمافروش بودند، این صحنه را نتوانستند تحمل کنند که میثم شهید، همچنان بالای دار بماند; با هم، هم‏پیمان شدند تا پیکر شهید را برداشته و به خاک بسپارند. برای غافل ساختن مامورانی که به مراقبت از جسد و دار مشغول بودند، تدبیری اندیشیدند و نقشه را به این صورت عملی ساختند که: شبانه در نزدیکیهای آن محل، آتشی افروختند و تعدادی از آنان بر سر آن آتش ایستادند.

نگهبانان، برای گرم شدن به طرف آتش آمدند، در حالی که چند نفر دیگر از دوستان شهید، برای نجات پیکر مقدس «میثم‏» از آتش دور شده بودند. طبیعتا، ماموران که در روشنایی آتش ایستاده بودند، چشمشان صحنه تاریک محل دار را نمی‏دید. آن چند نفر، خود را به جسد رسانده و آن را از چوبه دار باز کردند و آن طرفتر در محل برکه آبی که خشک شده بود دفن نمودند.

صبح شد. ماموران جنازه را بر دار ندیدند; خبر به «ابن‏زیاد» رسید. ابن زیاد می‏دانست که مدفن او مزار هواداران علی(ع) خواهد شد. از این رو جمع انبوهی را برای یافتن جنازه میثم، مامور تفتیش و جستجوی وسیع منطقه ساخت، ولی آنان هرچه گشتند، اثری از جنازه نیافتند و مایوس گشتند. (29)

اینک مزار شهید یک مشهد است و به شهادت ایستاده است. گواه پیروزی حق و شاهد رسوایی و نابودی باطل است. در سرزمین عراق در محلی میان نجف اشرف و کوفه، بارگاهی است که مدفن «میثم تمار» است. بر سنگ مزارش نام میثم به عنوان یار و مصاحب علی - علیه السلام نوشته شده است.

«میثم‏» یکپارچه تلاش و اشتیاق بود. در راه تثبیت‏حق و روشن نگاهداشتن مشعل حق و ارزشهای اصیلی که به خاموشی می‏گرایید، جان بر کف و شهادت‏طلب بود. او با وارستگی و ایمانی استوار و جهادی پایدار، رهروی راستین در مسیر حق بود; مجاهدی سرشار از اخلاص و تجسمی والا از عقیده و جهاد بود.

سزاوار است که جویندگان حق و پویندگان راه پاکی که میثم به انجام رسانید، به آن یگانه اقتدا کنند و در اندیشه و کردار و در فکر و عمل، گام، جای گام او بگذارند.که او «اسوه‏» بود.

و پیروی از اسوه‏های کمال، وظیفه کمال جویان است.

شهیدان، اینگونه در تداوم راهشان توسط پیروان وفادار، به حیات جاوید می‏رسند.

سلام خدا و فرشتگان وپاکان بر «میثم تمار»، که هنوز هم چراغی روشن بر سر راه انسانیت است، نور می‏دهد و «راه‏» می‏نماید.

«پایان‏»

منابع تحقیق


1. ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، بیست جلد، چاپ اول، دار احیاء الکتب العربیه، بیروت.

2. الامین، سید محسن، اعیان الشیعه، ده جلد، دارالتعارف، بیروت 1403ق.

3. ابن حجر عسقلانی، الاصابة فی تمییز الصحابه، داراحیاء التراث العربی، بیروت 1328ق.

4. قمی، شیخ عباس، منتهی ال‏آمال، انتشارات جاویدان، تهران.

5. ، نفس المهموم، ترجمه شعرانی، کتابفروشی اسلامیه، تهران 1374.

6. ، سفینة البحار، انتشارات فراهانی.

7. مفید، ابو عبدالله محمدبن نعمان، ارشاد،کنگره شیخ مفید، قم‏1413ق.

8. کشی، رجال، انتشارات دانشگاه مشهد، مشهد.

9. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، مؤسسة الوفاء، بیروت 1403ق.

یادی و اشکی/ صندلی های با وفا هم داریم!

تا قیامت مدیون شمائیم/
برای همه این عزیزان دعا کرده و اشکی هم در این ایام عید می ریزیم چرا که تعدادی از این عزیزان بدور از خانواده و در آسایشگاه ها هستند و....
 از همان کودکی بارها شنیده بود که صندلی وفا ندارد.

بیست و دو سالش نمیشد که یک صندلی قسمت او شد.

او، حالا دقیقا بیست و هفت سال است که با آن صندلی اخت شده است.

گویا این بار آن قانون همیشگی میخواهد نقض شود 

 و این صندلی چرخدار تا روز شهادتش با او بماند...

عوامل شبکه خبری آتی نیوز ضمن ادای احترام همیشگی به این فاتحان بی ادعای قله های عرفان سال خوبی را برای همه عزیزان ایثارگر آرزو می کند.

ماموریت دوگانه سیا برای آرش حجازی

گزارشی از یک نفوذی
مدیر این انتشارات پزشک جوانی به نام آرش حجازی بود که درجریان اغتشاشات فتنه سال 88 اولین کسی بود که بر سر ندا آقاسلطان حاضر شده و . . .
جنگ نرم علیرغم هزینه های زیادی که برای دولت امریکا در بر دارد هر سال بخش زیادی از بودجه کنگره این کشور را به خود اختصاص می دهد.
دولت امریکا که طی سالهای اخیر در برابر هرگونه حمله نظامی به ایران ناتوان مانده ، با صرف هزینه های هنگفت در عرصه جنگ نرم ، دایره تخریبی خود علیه ایران را در بخشهای مختلفی افزایش داده است .
به گزارش سرویس سیاسی صراط، در سالهای نه چندان دور و در زمان مسئولیت کاندولیزا رایس بر منصب وزارت خارجه امریکا بودجه ای به مبلغ 75 میلیون دلار برای براندازی جمهوری اسلامی در بخش فرهنگی به برخی از موسسات و ناشران ایرانی به منظور ترجمه برخی از آثار منحرف نویسندگان غربی برای تاثیر گذاری بر نسل جوان اختصاص یافت .

یکی از این موسسات منتخب انتشارات کاروان مترجم رسمی کتابهای پائولو کوئیلو به زبان فارسی بود که به ترویج عرفان های نوظهور و مخرب می پرداخت.

مدیر این انتشارات پزشک جوانی به نام آرش حجازی بود که درجریان اغتشاشات فتنه سال 88 اولین کسی بود که بر سر ندا آقاسلطان حاضر شده و به ظاهر سعی در نجات جان او داشت پس از این واقعه ، آرش حجازی طی مصاحبه ای با بی بی سی جریان حوادث را شرح داد و با بیان این جمله که شدیدا احساس خطر می کند اعلام کرد قصد بازگشت به ایران را ندارد.

«آرش حجازی» از جمله چهره‌هایی است که پس از قتل خانم آقاسلطان به عنوان شاهد این جنایت معرفی شد و با انجام مصاحبه‌های متعدد در قالب سناریوی طراحی ‌شده سعی در تحلیل! این رویداد و قتل مشکوک علیه روند انتخابات و نظام جمهوری اسلامی داشت.

نکته‌ی قابل تأمل درباره‌ی آرش حجازی حضور مشکوک وی در ایران در تاریخ 30 خرداد و سابقه‌ی او در انگلیس است. حجازی، دانشجوی یکی از دانشگاه‌های جنوب انگلستان است که چند روز قبل از مرگ ندا آقاسلطان (دو روز بعد از آغازدرگیری‌ها در تهران) وارد ایران شد و فردای قتل ندا آقاسلطان به سرعت به انگلستان بازگشت.

 در جریان قتل ندا آقاسلطان وی همان فردی است که در هنگام شلیک گلوله به ندا، در فاصله‌ی نزدیکی از او قرار داشت و همان‌گونه که در ویدئوی قتل خانم آقا‌سلطان نیز مشخص است، به ظاهر سعی می‌کرد به وی کمک کند.

با این حال چند ساعت پس از قتل آقاسلطان، فیلم این جنایت در رسانه‌های خبری دنیا پی در پی پخش شد تا این‌گونه رسانه‌های غربی همانند بی‌بی‌سی، نیویورک تایمز، دیلی تایمز و... «ندا آقا‌سلطان» را به عنوان سمبل اعتراض ایرانیان به نتایج انتخابات دهمین دوره‌ی ریاست جمهوری معرفی کنند و ...

 
پس از حضور آرش حجازی در انگلیس که با شانتاژ بی‌سابقه‌ی خبری رسانه‌های خارجی درباره‌ی قتل آقاسلطان همراه بود، بی‌بی‌سی گفت‌وگوی مفصلی از وی را با عنوان «پزشک ایرانی از ماجرای مرگ ندا می‌گوید» منتشر ساخت و حجازی بعد از اظهارات ضد و نقیض مدعی شد که به علت در میان گذاشتن اطلاعات در مورد قتل ندا سلطان، بازگشت دوباره‌ی او به ایران، بسیار مخاطره­آمیز خواهد بود.

حجازی که از ابتدای تأسیس انتشارات «کاروان» مدیریت آن را بر عهده داشته ‌است، بعد از فراگیر شدن شهرت پائولوکوئیلو به ترجمه‌ی آثار این نویسنده روی آورد و در همکاری با وزیر ارشاد وقت، جناب مهاجرانی با دعوت از این مبتذل­نویس برزیلی به ایران و گشت و گذار در نقاط مختلف کشورمان، خود را به عنوان ناشر اختصاصی آثار پائولو کوئیلو در ایران معرفی کرد.
 
مرکز انتشاراتی کاروان، با انتشار آثاری در حوزه‌ی ادبیات داستانی، آیین و اسطوره، ضمن پاس‌داشت «اباحیت»، نوعی از عرفان غیردینی را هم به مخاطبان خود معرفی و تبیین می‌کند. برخی آثار این مؤسسه مانند رمان‌های پائولو کوئیلو و به ویژه «کیمیاگر» و «11 دقیقه» به صراحت به عرفان سکولار نمی‌پردازند بلکه در قالب داستان، پیوند اباحه‌گری، خودبنیادی، عرفان منهای شریعت و همراه با ابتذال را ترویج می‌کنند. اما برخی آثار مانند «عطیه‌ی برتر: رساله درباره‌ی عشق»، «قاموس فرزانگی: گفتارهای کوتاه»، «کتاب راهنمای رزم‌آور نور» همگی از کوئیلو با ترجمه‌ی آرش حجازی متون و جملات قصاری از عرفان سکولار را ارایه می‌کنند.

نشر کاروان در اقدامی عجیب، متن کامل کتاب «11 دقیقه» اثر پائولو که در خصوص اعمال جنسی یک فاحشه است را ابتدا به صورت انگلیسی و سپس با ترجمه، روانه بازار کتاب کرد! تا پای‌بند نبودن خود را به مسایل اخلاقی در حوزه‌ی ادبیات، آشکارا اعلام نماید کما این‌که این لاقیدی قبلاً در چاپ دیگر آثار پائولو به اثبات رسیده‌ بود.

در پایان آنچه که به وضوح مشخص است رابطه عمیق و پیچیده ای بین این جریانات و بودجه کنگره امریکا برای عملیاتی کردن جنگ نرم علیه ایران است که یک افسر کاردان ناتوی فرهنگی علیه ملت ایران بعد از اتمام عملیات موفقیت برانگیزی همچون ترجمه آثار منحرف این بار به عنوان شاهد یک ماجرا برای وهن انگیزی علیه نظام به عنوان عامل سیا و دیگر سرویس های جاسوسی ماموریت خود را به خوبی انجام می دهد.

تصاویر / ژنرالی از جنوب در جبهه های غرب

پس از پایان این عملیات محسن به اصرار شدید فرماندهی سپاه بهبهان ، از لشکر عاشورا به لشکر 7 ولی عصر(عج) مامور می شود و با فرماندهی گردان فجر را بر عهده می گیرد و به همراه این گردان راهی جبهه غرب می شود.
محسن اکبری به تاریخ 14 شهریور 1343 در بهبهان متولد شد. تحصیلات خود را در دبستان دهخدا آغاز کرد و مشغول به تحصیل در کلاس دوم دبیرستان بود که رژیم بعث عراق به خاک ایران حمله ور شد. محسن درس را رها کرد و راهی جبهه های جنگ دش و در خط پدافندی سوسنگرد،شوش،جبهه های مگاصیص،هویزه و پُل سابله حاضر شد.محسن طی عملیات طریق القدس از ناحیه صورت زخم برداشت اما از بیمارستان گریخت و خود را به خط مقدم  عملیات « الی بیت المقدس» رساند و نام خود را در زمره آزادگران خرمشهر به ثبت رساند. 
پس از عملیات 
«الی بیت المقدس» محسن رسما لباس سبز پاسداران انقلاب را بر تن نمود . با تشکیل تیپ 15 آبی-خاکی امام حسن مجتبی(صلوات الله علیه) به عنوان جانشین فرماندهی گروهان «القارعه» از گردان امام حسین(صلوات الله علیه) منصوب گردید و با نیروهای تحت امرش در عملیات خیبر شرکت کرد. 
در جریان عملیات بدر ، محسن بار دیگر از ناحیه ی سر مجروح شد و به بیمارستان منتقل گردید اما این بار نیز با سری باند پیچی شده از  بیمارستان فرار کرده و در منطقه عملیاتی. حاضر شد . پس از این عملیات ، محسن به عنوان معاونت محور امیرالمومنین(صلوات الله علیه) در هورالعظیم معرفی گردید.
در بهمن ماه 1364 محسن ، در جمع نیروهای گردان سیدالشهدا(ع) در مرحله دوم عملیات والفجر8 شرکت نمود و پس از این عملیات در بهار 1365 ، با قوای تحت امرش به کردستان اعزام شد. در تیرماه همان سال تیپ امام حسن مجتبی(صلوات الله علیه) برای شرکت در عملیات کربلای1 راهی مهران شد و  محسن و نیروهایش نیز توفیق حضور در این عملیات را به دست آوردند.
در مرحله بعد ، به دنبال تغییر و تحولاتی که در تیپ امام حسن مجتبی(صلوات الله علیه) ،محسن اکبری به جمع لشکریان 31 عاشورا پیوست و  مسئولیت طرح و عملیات تیپ 1 لشکر را بر عهده گرفت.
در عملیات کربلای 5 ، محسن به عنوان قائم مقام عملیاتی فرماندهی تیپ 1 لشکر، به مجاهدت خود ادامه می دهد و در عملیات تکمیلی  کربلای8 نیز با  مسئولیت محور عملیاتی حاضر می شود و در خط پدافندی شلمچه از ناحیه دست،پا و کمر جراحات سختی برداشته و به بیمارستانی در شیراز اعزام می شود. تنها چند روز پس از ترخیص ، در حالی که هنوز زخم هایش بهبود پیدا نکرده بود ، بار سفر بسته و عازم جبهه های نبرد می شود.
در این مقطع ، محسن با اجازه از فرمانده لشکر 31 عاشورا به همراه نیروهای گردان های فتح و فجر بهبهان راهی غرب کشور شده و در  عملیات نصر 4 در منطقه عمومی ماووت عراق شرکت نمود.
در 13 مردادماه 1366 محسن به همراه دلاورمردان لشکر عاشورا با سمت معاون عملیاتی فرماندهی تیپ 1 و مسئول کل محورهای عملیاتی در عملیات نصر7 در ارتفاعات دوبازا و بلفت واقع در منطقه سردشت شرکت جست .پس از پایان این عملیات محسن به اصرار شدید فرماندهی سپاه بهبهان ، از لشکر عاشورا به لشکر 7 ولی عصر(عج) مامور می شود و با فرماندهی گردان فجر را بر عهده می گیرد و به همراه این گردان راهی جبهه غرب می شود.
سر انجام ، سردارمحسن اکبری پس از 8 سال حضور مداوم در جبهه های جنگ، در ساعت 8 صبح روز 25/12/1366 ، طی عملیات والفجر10 ، بر فراز ارتفاعات شنام ، هدف گلوله ی مستقیم دشمن قرار گرفته و بال در بال ملائک می گشاید. در سالگرد شهادت آن سردار سپاه روح الله ، مشرق را به گزیده ای از تصاویر نورانی اش مشرف می کنیم.
 روحمان با یادش شاد

سردار شهید محسن اکبری


سردار شهید محسن اکبری

سردار شهید محسن اکبری(سمت چپ)


سردار شهید محسن اکبری (سمت چپ)


سردار شهید محسن اکبری


سردار شهید محسن اکبری

سردار شهید محسن اکبری(نفر دوم ستون)


سردار شهید محسن اکبری

سردار شهید محسن اکبری(سمت چپ تصویر)

سردار شهید محسن اکبری در هور العظیم

سردار شهید محسن اکبری(نفر دوم از راست)


سردار شهید محسن اکبری در هورالعظیم


از راست: سردار شهید محسن اکبری ، سردار شهید حاج حبیب الله شمایلی ، ناشناخته

سردار شهید محسن اکبری (نفر دوم از چپ)

سردار شهید محسن اکبری (نفر دوم از راست)
چ

سردار شهید محسن اکبری

سردار شهید محسن اکبری(سمت چپ)

سردار شهید محسن اکبری در مناطق عملیاتی غرب

 سردار شهید محسن اکبری در مناطق عملیاتی غرب

سردار شهید محسن اکبری (نفر اول از چپ)

سردار شهید محسن اکبری

سردار شهید محسن اکبری

سردار شهید محسن اکبری (سمت راست)

سردار شهید محسن اکبری (نفر دوم از چپ)

سردار شهید محسن اکبری ، فرمانده گردان فجر (نفر اول ستون با کلاه پشمی بر سر)

سردار شهید محسن اکبری(نفر اول از راست)

سردار شهید محسن اکبری (نفر دوم از چپ)


سردار شهید محسن اکبری (نفر دوم از چپ)


سردار شهید محسن اکبری (سمت چپ)

سردار شهید محسن اکبری در هورالعظیم

سردار شهید محسن اکبری در حجله ی شهادت

تربت پاک شهید محسن اکبری ، فرمانده گردان فجر

سلام بر او در روزی که زاده شد
و در روزی که شهید شد
و در روزی که زنده برانگیخته خواهد شد

عکس / هفت سین در میدان

نمی دانیم چند نفر از حاظران در این عکس امروز در این عکس ، نوروز 1391 را درک کرده اند اما بی شک ، نوروز حقیقی برای آنان ، همان روزهایی بود که دل هایشان با صیقل آتش و خون ، آیینه ی خورشیدِ اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه) گشت.
سال های دفاع مقدس ، هفت بار ، نوروز را تجربه کرد.از این «هفت نوروز» بدون شک ، نوروز سال 1360 و نوروز 1367 ، حال و هوای عیدانه در میان رزمندگانِ حاضر در میادین نبرد وجود نداشت. در اولی به دلیل تجربه تلخ اولین ماه های اشغالِ خاک میهن ، و در دومی ، به دلیل شوکِ ناشی از جنایت هولناک صدامیان در حلبچه. تصویر زیر مربوط به نوروز سال 1363 می باشد. چند روزی از پایان عملیات خیبر گذشته است و رزمندگان ، خسته از نبردی سخت و پر شهید ، سال خود را با پیام امام امت ، نو کرده اند. گوارای وجود حیدری شان.
نمی دانیم چند نفر از حاضران در این عکس امروز در این عکس ، نوروز 1391 را درک کرده اند اما بی شک ، نوروز حقیقی برای آنان ، همان روزهایی بود که دل هایشان با صیقل آتش و خون ، آیینه ی خورشیدِ اسلام ناب محمدی(صلوات الله علیه) گشت. یاد باد آن روزگاران یاد باد



مردم عزیز با همت و اراده خود، فرهنگ غلط تفاخر به مصرف کالاهای خا

رهبر انقلاب در اجتماع عظیم زائران امام رضا(ع):
رهبر معظم انقلاب فرهنگ غلط تفاخر به مصرف کالاهای خارجی را مورد انتقاد قرار دادند و خاطرنشان کردند: برخی تولیدات داخلی به خاطر این فرهنگ غلط با مارک خارجی به فروش می رسد اما این مسئله به ضرر کشور است و به پیشرفت و آینده ایران لطمه می زند و مردم عزیز با همت و اراده خود، این فرهنگ غلط را اصلاح کنند که این خود، نوعی جهاد اقتصادی است.
حضرت آیت الله خامنه ای در اولین بخش از سخنانشان در اجتماع پرشور زائران و مجاوران حرم رضوی، با تبریک مجدد عید نوروز به همه ایرانیان، به ترسیم تصویری عینی و دقیق از نقاط قوت عملکرد ملت ایران و طرحها و تلاشهای بدخواهان این ملت در سال 90 پرداختند تا موقعیت ایرانیان و دشمنانشان در این رویارویی راهبردی مشخص تر شود.

ایشان، هدف اصلی رجزخوانیها، لشکرکشی های «تبلیغاتی – سیاسی – اقتصادی» و تهدیدات نظامی – امنیتی امریکا و دیگر بیگانگان بدخواه را، مرعوب کردن، ناامید ساختن و متوقف کردن ملت ایران دانستند و افزودند: آنها در سال 90 همه توان خود را بکار گرفتند تا به این ملت شجاع، زنده و پرنشاط ثابت کنند که ایرانیان «نمی توانند»، اما ملت، با تعالیمی که امام بزرگوار به او داده بود، بطور مکرر به همه جهان و به همه بیگانگان فهماند که به کوری چشم دشمنان، «ما می توانیم».

حضرت آیت الله خامنه ای با اشاره به این واقعیت که نقاط قوت عملکرد ملت در جمع بندی نهایی، بسیار بیشتر از نقاط ضعف است، همراهی تحسین برانگیز مردم با مسئولان را موجب نتایج اقتصادی قابل توجهی در سال 90 خواندند که مسئله هدفمند کردن یارانه ها از مهمترین آنها بوده است.
ادامه مطلب ...