سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

به فدای حضرت رقیه + عکس


آن چنان قیافه مظلومانه‌ای به خود گرفته بود که من نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. بد جوری گریه می کردم. بی انصاف، کم نیاورد و گفت: «آقا جان! من می‌خواهم شما را به دختر سه ساله‌ی اباعبدالله الحسین(ع) قسم بدهم که مانع از رفتن من نشوید»
سید حبیب الله حاجی میری چنین روایت می کند:
 یک روز که همه ی اهل خانواده دور سفره ی نهار جمع  بودیم، مصطفی، همان طور که سرش را پایین انداخته و مشغول خوردن غذا بود آهسته به من گفت: ‌«پدر ما با اجازه شما بعدازظهر می‌خواهیم برویم منطقه». مصطفی اخیراً پایش در جبهه مجروح شده بود. گفتم: «شما برای چی؟  برادرت که شهید شده ، مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سرکار بروم. هر جور هم که حساب کنی تو دیگر نباید بروی. باید بمانی تا مادرت تنها نباشد،تازه هنوز پایت هم خوب نشده .» چون می دانستم این قبیل دلایل برای قانع کردنش کافی نست، آخرین تیرم را هم انداختم: «خیالت راحت! من راضی نیستم و مطلقاً‌ هم موافقت نمی‌کنم». 
 ناراحتی را کاملاً در چهره‌اش می‌دیدم، اما آن لحظه هیچ نگفت تا 10 دقیقه‌ای گذشت و بالاخره به زبان آمد:«ببخشید آقا جان، من مقلد امام هستم، مقلد شما که نیستم!» 
گفتم: «بله. مقلد امام هستی، اما رضایت پدر و مادر هم شرط است». 
گفت: «اما امام خودشان فرمودن که رضایت پدر و مادر شرط نیست». 
آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من هم چنان با رفتنش مخالفت کردم که دست آخر هم مصطفی با عصبانیت و ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت، من هم ناراحت رفتم مغازه. ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می‌کند. همین طور که زل زده بود به من، آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد، اما داخل نشد. گفتم:« آقا مصطفی! اذن دخول می‌خوای؟ خب بیا تو دیگه». 
در را باز کرد و آمد داخل . یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم.  آن چنان قیافه مظلومانه‌ای به خود گرفته بود که من نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر گریه. بد جوری گریه می کردم. بی انصاف، کم نیاورد و گفت: «آقا جان! من می‌خواهم شما را به دختر سه ساله‌ی اباعبدالله الحسین(ع) قسم بدهم که مانع از رفتن من نشوید»
 این را که گفت، ‌من حسابی منقلب شدم . دیگر جایی برای پافشاری نبود. رگ خوابم دستش بود. گفتم:«عیب ندارد، ‌من سر و جانم فدای حضرت رقیه(س)». 
مصطفی پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان 62 بود که مصطفی رفت، هشتم آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست که در عملیات [والفجر 4] شرکت کند و من هم دعایش کردم و اجازه دادم. 

 روز 13 آبان، صبح زود بود که زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم،‌دیدم تعدادی از دوستان هستند. گفتند: «آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم، نان هم گرفته‌ایم». شصبم خبردار شد که کار تمام شده اما صدایم درنیامد. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم که سر صحبت ها باز شد و گفتند: «بین این بیست و یک شهیدی که آورده‌اند، آقا مصطفی هم هست». گفتم:‌ «صدایتان را بیاورید پایین که مادرش متوجه نشود».
 صبحانه را که خوردیم دست جمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم مقربسیج تا شهدا را ببینیم. اولین شهیدی که آوردند، مصطفای من بود. ‌روی صورتش را قبلا باز کرده بودند،چشمم که به جمالش افتاد،  داشت می‌خندید. درست مثل همان خنده‌ای که وقتی  اجازه دادم به جبهه برود، روی لبش بود. به فدای حضرت رقیه(س).



«سیدمصطفی حاجی میری»، سی ام شهریور 1345 در شهرستان قزوین متولد شد. او در سن هفده سالگی و حدود دو سال پس از شهادت برادرش «سید محسن» در جبهه ی «پنجوین» بال در بال ملائک گشود. روحمان با یادش شاد 

عکسی ماندگار از مادر و فرزند


این عکس روزی گرفته شد که پسرم، برای اولین بار عازم جبهه بود و من در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل می خندید. از دلم گذشت که پدرصلواتی، با این خنده هایش انگار دارد به حجله ی دامادی می رود
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، بانو «بمانی رحمانی» می گوید: «این عکس روزی گرفته شد که پسرم، برای اولین بار عازم جبهه بود و من در حال خداحافظی با او بودم. جواد از ته دل می خندید. از دلم گذشت که پدرصلواتی، با این خنده هایش انگار دارد به حجله ی دامادی می رود . بد جوری بد حال و قلباً ناراحت و گرفته بودم  اما دلم نمی آمد شادی و خنده های او را با گریه هام خراب کنم.
 وقتی اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می شد، دیگر توانم را از دست دادم و بغضم ترکید. گریه امانم را برید. جوادم دور می شد و  اشک جاری از چشمانم بدرقه اش می کرد.
 اولین اعزام جواد 3 ماه طول کشید، یعنی 3 سال، یعنی 30 سال، اما وقتی از جبهه برگشت زمین تا آسمان فرق کرده بود و دیگر از آن جوانکی که من می شناختم ، خبری نبود. پسرم از تمام جهات متحول شده بود. نحوه ی رفتارش با خواهران و برادرانش ، رعایت اخلاقیات و اقامه نمازها، آن هم به وقت آن.  حتی نماز شب هم می خواند. از طرفی رفتارش طوری بود که انگار خانه و شهر برایش زندان است. به هر دری زد تا این که بعد از 5 ماه مجدداً به سردشت اعزام شد. این دفعه چندین بار تصمیم گرفتم که نگذارم برود، اما مقابله با اعزام و خواسته ی او هیچ توجیه منطقی نداشت و جوادم رفت که رفت.»



جواد رحمانی نیکونژاد به تاریخ 20 شهریور 1343 در تهران متولد شد. او 19 سال بعد، در حالی که تنها  یازده روز با سالگرد تولدش فاصله داشت، در «سردشت»، بال در بال فرشتگان گشود.
روحمان با یادش شاد

آخرین یادگاریِ چهارده بسیجی بر گردِ آتش


چند شبی را هم در خرمشهر بودیم که عملیات آغاز شد. عملیات عجیبی بود. در مجموع 14 نفر از بسیجی های داخل این عکس در کربلای 4 به شهادت رسیدند. اسم های همه شان به خاطرم نمانده
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «رضا دولت آبادی»، از بسیجیان سال های دفاع مقدس، درباره ی عکسی که می بینید،چنین روایت می کند:
 «این جا خسروآبادِ آبادان است، کنار ما یک نهر فرعی وجود داشت که عرب های محلی و دیگر اهالی جنوب، از آب آن برای آب یاری نخلستان ها استفاده می کردند. در  همین آب ها تمرین می کردیم.
 اواخر آذرماه 1365 بود و علی رغم سردی هوا، به دلیل رعایت مسائل حفاظت اطلاعات، مجبور بودیم شب ها برای آموزش به آب بزنیم. ساعت 9 شب که می شد، بچه ها لباس غواصی پوشیده و وارد آب می شدند. دندان هایمان از سرما قفل می شد. 3 تا 4 دقیقه طول می کشید تا دمای بدن بچه ها با آب، یک نواخت شود که کمتر احساس سرما  کنیم. بعد عرض اروند رود را شنا می کردیم و وقتی بر می گشتیم نزدیک به ساعت 12 شب بود که پس از تعویض لباس ها، حدود 2 ساعتی می خوابیدیم و ساعت 4 صبح برای نماز بیدار می شدیم. بعد از نماز و صبحگاه هم بچه ها مشغول نظافت می شدند. آن روز ، خار و خاشاک هایی را که در جریان نظافت جمع آوری کرده بودیم ، آتش زدیم که همان موقع ، آقای افشار این عکس را از ما گرفت. 
 حدودا 6 روز قبل از عملیات کربلای 4 بود. بعد همه پشت یک خودرو سوار شده و حدود 7 تا 8 ساعت طول کشید تا به خرمشهر رسیدیم، چند شبی را هم در خرمشهر بودیم که عملیات آغاز شد. عملیات عجیبی بود. در مجموع 14 نفر از بسیجی های داخل این عکس در کربلای 4 به شهادت رسیدند.اسم های همه شان به خاطرم نمانده، اما شهیدان «ابراهیم کرمی شنستقی»، «علی جاوید مهر»، «محسن امامقلی»، «علی رضاآتشگران»، «حسین عبادی»، «علی میرزا ترابی کلیشمی»، « زرین آبادی» و «شاهپور عبدی» را در این عکس به یاد می آورم

روحمان با یادشان شاد

به یاد ماندنی ترین ماشین عروس + عکس


آن روز ما رفتیم ماشین پدر بزرگوار شهیدان «مافی» را امانت گرفته و آن مثل ماشین عروس تزئین کردیم و از جلوی تشییع کنندگان پیکر شهید سعید قنبری حرکت دادیم.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «رضا رجبعلی»، از رزمندگان سال های دفاع مقدس چنین روایت می کند:
«سعید قنبری که به جبهه رفت، نامزدش همکار ما در واحد تعاون سپاه پاسداران بود و هر روز به همراه چند تن از خواهرها به خانه ی شهدا می رفتند تا با خانواده ها دیدار داشته باشند. ایشان هر وقت که عملیاتی می شد، به واحد مربوطه مراجعه کرده و اسامی مجروحین را هم می گرفت که برای عیادت از آن ها و خانواده هایشان مراجعه نمایند.
 یک روز از قم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند، آن روزها بسیجی های قزوین جزو لشگر 17 علی بن ابی طالب(صلوات الله علیه) قم بودند. لیست را که دریافت کردیم، دیدیم اسم «سعید قنبری» هم جزو شهدا است . خیلی زود همه ی بچه های سپاه از شهادت او مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد ایشان هم مرتب سراغ سعید را از بچه ها می گرفت، ولی هیچ کس جرأت بروز دادن قضیه را نداشت. از نامزدی شان مدت زیادی نمی گذشت و علاقه ی شدید هم به یکدیگر داشتند. قرار بود بعداز بازگشت سعید از جبهه، بروند دنبال مقدمات عروسی شان .سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده من گذاشته شد که تحت شرایط سختی صورت گفت و زمان تشییع جنازه ایشان فرا رسید. 
آن روز ما رفتیم ماشین پدر بزرگوار شهیدان «مافی» را امانت گرفته و آن مثل ماشین عروس  تزئین کردیم و از جلوی تشییع کنندگان پیکر شهید سعید قنبری حرکت دادیم. نوشته هایی روی ماشین نصب شده بود که توجه همه را به خود جلب می کرد، از جمله: «میهمان عروسی ام، مهدی صاحب الزمان(عج)، نقل عروسی ام رگبار گلوله ها، اسلحه، دسته گل دامادی ام و حجله دامادی ام، سنگر من! این تصویری از همان تشییع به یاد ماندنی است»


 «عبدالحسین قنبری»، به تاریخ  بیست و پنجم خرداد ۱۳۴۱، در شهر قزوین متولد شد و در هجدهم بهمن ۱۳۶۱،  خلعت شهادت پوشید برادرش مجید نیز به شهادت رسیده است. برادر کوچک ترش مجید نیز، سه سال بعد به دیدار برادر شتافت.
روحمان با یادشان شاد


شرط یک مادر برای شهادت فرزند

یادکردی از برادران شهید دوفش؛
ام جهاد در غم از دست دادن فرزندانش حتی یک قطره اشک نریخت و تنها یک جمله بر زبان راند: "از خداوند می خواهم اجر و صبر ما را بی پاداش نگذارد و پسرانم را در جمع صدیقان و شهیدان بپذیرد."
الخلیل را باید یکی از شهرهای درخشان و «استشهادی پرور» فلسطین دانست؛ جایی که دو برادر در آن همچون ستاره ای می درخشند: طارق و جهاد دوفش.
طارق دانشجوی سال دوم دانشگاه پلی تکنیک فلسطین بود و در رشته مهندسی شهری تحصیل می کرد که تصمیم به انجام عملیاتی در اراضی اشغالی گرفت و وقتی موضوع را با مادرش در جریان گذاشت و از او خواست تا برای شهادتش دعا کند، مادر، نگاهی به کارنامه درسی طارق انداخت و گفت: "هنوز زمان آن فرا نرسیده است".
اما وقتی اصرار فرزند را دید، گفت: "اگر می‌توانی به اندازه علامت‌های موجود در این کارنامه به دشمن ضربه بزن." و طارق پاسخ داد: "به خدا قسم من می توانم."
و مادر برای شهادت پسرش دعا کرد.
 
 
مجاهد شهید طارق دوفش

آن طور که منابع صهیونیستی می‌گویند، طارق دوفش در تاریخ 26/4/2002 به همراه مجاهدی دیگر از گردان های عزالدین قسام به نام فادی دویک (که در حال حاضر در اسارت به سر می برد) با ورود به شهرک صهیونیست نشین "ادورا" در غرب الخلیل توانستند پنج صهیونیست را به هلاکت رسانده، شماری دیگر را زخمی کرده و پس از انجام عملیات به مرزهای شهرک "ادورا" عقب نشینی کنند.

 
فادی دویک می‌گوید: "پس از به هلاکت رساندن صهیونیست ها توانستیم از مهلکه فرار کنیم. زیر درختی نشستیم و طارق دستم را گرفت و سوره الرحمن را به طور کامل بر دستم خواند. پس از آنکه قرائت قرآن تمام شد، صدای بالگرد اسراییلی را شنیدیم که نیروهای خود را برای تعقیب ما پیاده می کرد.
با تمام توان پا به فرار گذاشتیم. در طول مسیر، طارق به شهادت رسید اما من توانستم فرار کرده و خودم را به الخلیل برسانم."
36 روز بعد سربازان ارتش اسراییل به الخلیل آمده و فادی را پیدا کرده و با خود می برند.
 
 
مجاهد شهید طارق دوفش

مادر طارق می گوید: "پسرم دوست نداشت حتی به یک مورچه آسیب برساند. هنگامی که حشره ای را بر روی زمین می دیدم و از او می خواستم آن را بکشد، این کار را نمی کرد بلکه چیزی را بر روی آن قرار می داد تا جلوی حرکت آن را بگیرد و آن را نمی کشت."
روز عملیات، طارق به منزل باز نگشت. او به مادرش گفته بود که می خواهد به برخی از هم‌شاگردی‌های خود برای برگزاری مراسم در دانشگاه پلی تکنیک فلسطین کمک کند. طارق در آن زمان رئیس انجمن اسلامی بود و اغلب عمر خود را روزه داشت. ام جهاد می گوید: "گویی طارق با سفره غذا دشمنی دارد حتی یک بار ندیده بود که او غذا را با لذت بخورد. در ماه رمضان برای خوردن غذا شتاب نمی کرد بلکه اول نماز می خواند."
 
 
مجاهد شهید طارق دوفش

پس از شهادت طارق مقامات ارتش اسراییل برادرش جهاد و پدرش "رسمی دوفش" را بازداشت و منزل آنها را که 100 هزار دینار اردنی هزینه برداشته بود ویران کردند. 
طارق در هنگام شهادت 20 سال داشت و پیکر او تا مدتها به دست خانواده اش نرسید.
اما او تنها شهید خانواده نبود. برادرش جهاد که از فرماندهان گردان های قسام در الخلیل به حساب می آمد، از دوستان و نزدیکان سردار شهید حاتم القواسمی بود و در یک انفجار برنامه ریزی شده از سوی ارتش اشغالگر قدس به شهادت رسید.
انفجاری که در تاریخ 9/12/2003 در یکی از منازل مسکونی شهرک تفوح در غرب الخلیل رخ داد و الخلیل را به خروش درآورد.
در آن انفجار علاوه بر جهاد، اعلام شد که حاتم القواسمی برادر باسل القواسمی از فرماندهان گردان های قسام و برادرزاده عبدالله القواسمی فرمانده برجسته گردان های قسام نیز به شهادت رسیده است.
 
 
مجاهد شهید جهاد دوفش

جهاد و حاتم منزلی را به بهانه اینکه ازدواج کرده و در این روستا کار می کنند تا مخارج خانواده خود را تأمین کنند، اجاره کرده بودند، اما این انفجار ثابت کرد که آنها این منزل را برای اموری دیگر به کار می بردند. 
بنابر گفته شاهدان عینی، انفجار از سوی بالگرد صهیونیستی که در آن لحظه در آسمان پرواز می کرد، هدایت می شد و گردان های قسام در روز بعد با صدور بیانیه ای خبر شهادت آنها را اعلام کردند.
شهید حاتم (القواسمی) به تازگی ازدواج کرده بود و در زمانی که به شهادت رسید همسرش چهارماهه باردار بود.
همسر جهاد هم پنج ماه بعد پسری به دنیا آورد که نامش را باسل گذاشتند.
ام جهاد در غم از دست دادن فرزند دومش که مهندس نقشه برادری از دانشگاه پلی تکنیک فلسطین بود، حتی یک قطره اشک نریخت و تنها یک جمله بر زبان راند: "از خداوند می خواهم اجر و صبر ما را بی پاداش نگذارد و پسرانم را در جمع صدیقان و شهیدان بپذیرد."
 
 
مجاهدان شهید طارق و جهاد دوفش

آموزش چگونه گذشتن از دنیا+ عکس

در بحرانی ترین لحظات جنگ ،وقتی زمان لازم برای بریدن سیم های خاردار وجود نداشت، تنها گزینه ی پیش روی رزمندگان، قرار گرفتن یک نیروی داوطلب بر روی سیم های خاردار بود، تا سایر رزمندگان پا بر روی بدن او گذاشته و از سیم خاردار بگذرند. به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،«جلیل محدثی فر» به تاریخ اول شهریور 1342 در مشهد مقدس به دنیا آمد. جلیل در حالی که فرماندهی گردان یاسین لشکر5نصر را بر عهده داشت در دهم تیر ماه ۱۳۶۶ طی عملیات «نصر 4» ، در حالی که ذکر «یا زهرا(ص)» بر لب داشت، در منطقه عملیاتی«ماووت» خلعت شهادت پوشید. تربت این شهید در گلزار شهدای «بهشت رضا(ع)» بلوک ۳۰ ، ردیف ۸۰ ، شماره ۱۲ قرار دارد. تصویر زیر مربوط می شود به ایامی است که جلیل مسئولیت آموزش واحد تخریب «لشکر ۲۱ امام رضا» را بر عهده داشت و مشغول آموزش نحوه ی خوابیدن روی سیم خا ردار در مواقع اضطراری می باشد. این عکس به سال 1362 در منطقه ی فکه به ثبت رسیده است. در بحرانی ترین لحظات جنگ ،وقتی زمان لازم برای بریدن سیم های خاردار وجود نداشت، تنها گزینه ی پیش روی رزمندگان، قرار گرفتن یک نیروی داوطلب بر روی سیم های خاردار بود، تا سایر رزمندگان پا بر روی بدن او گذاشته و از سیم خاردار بگذرند. رزمنده ی داوطلب معمولا بر اثر جراحات وارده به واسطه ی سیم خاردار، یه شهادت می رسید. راستی چه کسانی می توانستند به چنین انتخاب سترگی دست بزند، جز آنان که از سیم خاردارِ تفس خود عبور کرده بودند. روحمان با یادشان شاد
روحمان با یادشان شاد