سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

سربازی چون میثم تمار

ولایت سربازی چون میثم تمار می خواهد نه مختار که ...

به یاد ماندنی ترین ماشین عروس + عکس


آن روز ما رفتیم ماشین پدر بزرگوار شهیدان «مافی» را امانت گرفته و آن مثل ماشین عروس تزئین کردیم و از جلوی تشییع کنندگان پیکر شهید سعید قنبری حرکت دادیم.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «رضا رجبعلی»، از رزمندگان سال های دفاع مقدس چنین روایت می کند:
«سعید قنبری که به جبهه رفت، نامزدش همکار ما در واحد تعاون سپاه پاسداران بود و هر روز به همراه چند تن از خواهرها به خانه ی شهدا می رفتند تا با خانواده ها دیدار داشته باشند. ایشان هر وقت که عملیاتی می شد، به واحد مربوطه مراجعه کرده و اسامی مجروحین را هم می گرفت که برای عیادت از آن ها و خانواده هایشان مراجعه نمایند.
 یک روز از قم زنگ زدند و آمار شهدا را برای ما ارسال کردند، آن روزها بسیجی های قزوین جزو لشگر 17 علی بن ابی طالب(صلوات الله علیه) قم بودند. لیست را که دریافت کردیم، دیدیم اسم «سعید قنبری» هم جزو شهدا است . خیلی زود همه ی بچه های سپاه از شهادت او مطلع شدند و این در حالی بود که نامزد ایشان هم مرتب سراغ سعید را از بچه ها می گرفت، ولی هیچ کس جرأت بروز دادن قضیه را نداشت. از نامزدی شان مدت زیادی نمی گذشت و علاقه ی شدید هم به یکدیگر داشتند. قرار بود بعداز بازگشت سعید از جبهه، بروند دنبال مقدمات عروسی شان .سرانجام گفتن موضوع به نامزد سعید به عهده من گذاشته شد که تحت شرایط سختی صورت گفت و زمان تشییع جنازه ایشان فرا رسید. 
آن روز ما رفتیم ماشین پدر بزرگوار شهیدان «مافی» را امانت گرفته و آن مثل ماشین عروس  تزئین کردیم و از جلوی تشییع کنندگان پیکر شهید سعید قنبری حرکت دادیم. نوشته هایی روی ماشین نصب شده بود که توجه همه را به خود جلب می کرد، از جمله: «میهمان عروسی ام، مهدی صاحب الزمان(عج)، نقل عروسی ام رگبار گلوله ها، اسلحه، دسته گل دامادی ام و حجله دامادی ام، سنگر من! این تصویری از همان تشییع به یاد ماندنی است»


 «عبدالحسین قنبری»، به تاریخ  بیست و پنجم خرداد ۱۳۴۱، در شهر قزوین متولد شد و در هجدهم بهمن ۱۳۶۱،  خلعت شهادت پوشید برادرش مجید نیز به شهادت رسیده است. برادر کوچک ترش مجید نیز، سه سال بعد به دیدار برادر شتافت.
روحمان با یادشان شاد


شرط یک مادر برای شهادت فرزند

یادکردی از برادران شهید دوفش؛
ام جهاد در غم از دست دادن فرزندانش حتی یک قطره اشک نریخت و تنها یک جمله بر زبان راند: "از خداوند می خواهم اجر و صبر ما را بی پاداش نگذارد و پسرانم را در جمع صدیقان و شهیدان بپذیرد."
الخلیل را باید یکی از شهرهای درخشان و «استشهادی پرور» فلسطین دانست؛ جایی که دو برادر در آن همچون ستاره ای می درخشند: طارق و جهاد دوفش.
طارق دانشجوی سال دوم دانشگاه پلی تکنیک فلسطین بود و در رشته مهندسی شهری تحصیل می کرد که تصمیم به انجام عملیاتی در اراضی اشغالی گرفت و وقتی موضوع را با مادرش در جریان گذاشت و از او خواست تا برای شهادتش دعا کند، مادر، نگاهی به کارنامه درسی طارق انداخت و گفت: "هنوز زمان آن فرا نرسیده است".
اما وقتی اصرار فرزند را دید، گفت: "اگر می‌توانی به اندازه علامت‌های موجود در این کارنامه به دشمن ضربه بزن." و طارق پاسخ داد: "به خدا قسم من می توانم."
و مادر برای شهادت پسرش دعا کرد.
 
 
مجاهد شهید طارق دوفش

آن طور که منابع صهیونیستی می‌گویند، طارق دوفش در تاریخ 26/4/2002 به همراه مجاهدی دیگر از گردان های عزالدین قسام به نام فادی دویک (که در حال حاضر در اسارت به سر می برد) با ورود به شهرک صهیونیست نشین "ادورا" در غرب الخلیل توانستند پنج صهیونیست را به هلاکت رسانده، شماری دیگر را زخمی کرده و پس از انجام عملیات به مرزهای شهرک "ادورا" عقب نشینی کنند.

 
فادی دویک می‌گوید: "پس از به هلاکت رساندن صهیونیست ها توانستیم از مهلکه فرار کنیم. زیر درختی نشستیم و طارق دستم را گرفت و سوره الرحمن را به طور کامل بر دستم خواند. پس از آنکه قرائت قرآن تمام شد، صدای بالگرد اسراییلی را شنیدیم که نیروهای خود را برای تعقیب ما پیاده می کرد.
با تمام توان پا به فرار گذاشتیم. در طول مسیر، طارق به شهادت رسید اما من توانستم فرار کرده و خودم را به الخلیل برسانم."
36 روز بعد سربازان ارتش اسراییل به الخلیل آمده و فادی را پیدا کرده و با خود می برند.
 
 
مجاهد شهید طارق دوفش

مادر طارق می گوید: "پسرم دوست نداشت حتی به یک مورچه آسیب برساند. هنگامی که حشره ای را بر روی زمین می دیدم و از او می خواستم آن را بکشد، این کار را نمی کرد بلکه چیزی را بر روی آن قرار می داد تا جلوی حرکت آن را بگیرد و آن را نمی کشت."
روز عملیات، طارق به منزل باز نگشت. او به مادرش گفته بود که می خواهد به برخی از هم‌شاگردی‌های خود برای برگزاری مراسم در دانشگاه پلی تکنیک فلسطین کمک کند. طارق در آن زمان رئیس انجمن اسلامی بود و اغلب عمر خود را روزه داشت. ام جهاد می گوید: "گویی طارق با سفره غذا دشمنی دارد حتی یک بار ندیده بود که او غذا را با لذت بخورد. در ماه رمضان برای خوردن غذا شتاب نمی کرد بلکه اول نماز می خواند."
 
 
مجاهد شهید طارق دوفش

پس از شهادت طارق مقامات ارتش اسراییل برادرش جهاد و پدرش "رسمی دوفش" را بازداشت و منزل آنها را که 100 هزار دینار اردنی هزینه برداشته بود ویران کردند. 
طارق در هنگام شهادت 20 سال داشت و پیکر او تا مدتها به دست خانواده اش نرسید.
اما او تنها شهید خانواده نبود. برادرش جهاد که از فرماندهان گردان های قسام در الخلیل به حساب می آمد، از دوستان و نزدیکان سردار شهید حاتم القواسمی بود و در یک انفجار برنامه ریزی شده از سوی ارتش اشغالگر قدس به شهادت رسید.
انفجاری که در تاریخ 9/12/2003 در یکی از منازل مسکونی شهرک تفوح در غرب الخلیل رخ داد و الخلیل را به خروش درآورد.
در آن انفجار علاوه بر جهاد، اعلام شد که حاتم القواسمی برادر باسل القواسمی از فرماندهان گردان های قسام و برادرزاده عبدالله القواسمی فرمانده برجسته گردان های قسام نیز به شهادت رسیده است.
 
 
مجاهد شهید جهاد دوفش

جهاد و حاتم منزلی را به بهانه اینکه ازدواج کرده و در این روستا کار می کنند تا مخارج خانواده خود را تأمین کنند، اجاره کرده بودند، اما این انفجار ثابت کرد که آنها این منزل را برای اموری دیگر به کار می بردند. 
بنابر گفته شاهدان عینی، انفجار از سوی بالگرد صهیونیستی که در آن لحظه در آسمان پرواز می کرد، هدایت می شد و گردان های قسام در روز بعد با صدور بیانیه ای خبر شهادت آنها را اعلام کردند.
شهید حاتم (القواسمی) به تازگی ازدواج کرده بود و در زمانی که به شهادت رسید همسرش چهارماهه باردار بود.
همسر جهاد هم پنج ماه بعد پسری به دنیا آورد که نامش را باسل گذاشتند.
ام جهاد در غم از دست دادن فرزند دومش که مهندس نقشه برادری از دانشگاه پلی تکنیک فلسطین بود، حتی یک قطره اشک نریخت و تنها یک جمله بر زبان راند: "از خداوند می خواهم اجر و صبر ما را بی پاداش نگذارد و پسرانم را در جمع صدیقان و شهیدان بپذیرد."
 
 
مجاهدان شهید طارق و جهاد دوفش

آموزش چگونه گذشتن از دنیا+ عکس

در بحرانی ترین لحظات جنگ ،وقتی زمان لازم برای بریدن سیم های خاردار وجود نداشت، تنها گزینه ی پیش روی رزمندگان، قرار گرفتن یک نیروی داوطلب بر روی سیم های خاردار بود، تا سایر رزمندگان پا بر روی بدن او گذاشته و از سیم خاردار بگذرند. به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق،«جلیل محدثی فر» به تاریخ اول شهریور 1342 در مشهد مقدس به دنیا آمد. جلیل در حالی که فرماندهی گردان یاسین لشکر5نصر را بر عهده داشت در دهم تیر ماه ۱۳۶۶ طی عملیات «نصر 4» ، در حالی که ذکر «یا زهرا(ص)» بر لب داشت، در منطقه عملیاتی«ماووت» خلعت شهادت پوشید. تربت این شهید در گلزار شهدای «بهشت رضا(ع)» بلوک ۳۰ ، ردیف ۸۰ ، شماره ۱۲ قرار دارد. تصویر زیر مربوط می شود به ایامی است که جلیل مسئولیت آموزش واحد تخریب «لشکر ۲۱ امام رضا» را بر عهده داشت و مشغول آموزش نحوه ی خوابیدن روی سیم خا ردار در مواقع اضطراری می باشد. این عکس به سال 1362 در منطقه ی فکه به ثبت رسیده است. در بحرانی ترین لحظات جنگ ،وقتی زمان لازم برای بریدن سیم های خاردار وجود نداشت، تنها گزینه ی پیش روی رزمندگان، قرار گرفتن یک نیروی داوطلب بر روی سیم های خاردار بود، تا سایر رزمندگان پا بر روی بدن او گذاشته و از سیم خاردار بگذرند. رزمنده ی داوطلب معمولا بر اثر جراحات وارده به واسطه ی سیم خاردار، یه شهادت می رسید. راستی چه کسانی می توانستند به چنین انتخاب سترگی دست بزند، جز آنان که از سیم خاردارِ تفس خود عبور کرده بودند. روحمان با یادشان شاد
روحمان با یادشان شاد






تصاویر منتشر نشده از سپاه بدر

سپاه بدر شاخه ایی از سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود، از مجاهدین عراقی که یاران آیت الله سید محمد باقر حکیم و آیت الله سید محمد باقر صدر بودند، تشکیل می شد، افراد این سپاه خود را از فدائیان امام راحل(ره) و نظام اسلامی ایران و مبارزه با رژیم بعثی عراق را جهاد فی سبیل الله می دانستند. این سپاه در عملیات کربلای دو و مقاطع دیگر جنگ تحمیلی توانست، ضربات سنگینی را به رژیم بعثی عراق وارد کند.
















تصویر شهید عباس ساعدی از مجاهدین عراقی سپاه بدر 




مزار شهدای سپاه بدر در گلزار شهدای قم

عکس/ پاهای بسته فرزندِ خمینی(ره)

عکسی که می بینید ، در اردیبهشت ماه سال 1373 ، توسط «احسان رجبی» به ثبت رسیده است. محل عکس برداری ، ارتفاع 112 ، واقع در شمال منطقه ی عملیاتی «فکه» است.
عکسی که می بینید ، در اردیبهشت ماه سال 1373 ، توسط «احسان رجبی» به ثبت رسیده است. محل عکس برداری ، ارتفاع 112 ، واقع در شمال منطقه ی عملیاتی «فکه» است. برادر حسین احمدی ، پیکر شهیدی که به تازگی تفحص شده است ، نظاره می کند. پیکر این شهید که پس از 12 سال ، چهره نمایانده است ، ویژگی  بسیار بارز و تکان دهنده ای دارد. دست ها و پاهای جسد با سیم تلفن بسته شده و در غربت و مظلومیت بی مانندی ، به احتمال قوی ، زنده به گور گردیده است. سیم تلفن های دور پاها به خوبی مشخص است. این معامله ای است که بعثی ها با بسیاری از بسیجیان و پاسداران مظلوم گرفتار شده در حلقه ی محاصره ی فکه کردند.
آیا به راستی کسی جز این رزمندگان بی نام و نشان ، شایستگی اطلاق عنوان «فرزند خمینی» را دارد؟ کسانی تنها به عشقِ آن نایب امام عصر(عج) وحشینه ترین شکنجه ها را به جان خریدند و با گوشت و پوست و خون خود ، با امامِ عشق بیعت نمودند.
آی شما میراث داران روح الله ! وای بر روزگارتان ! پاهای بسته ی این بسیجی ، هشداری است هولناک برای شما ! هیچ یادتان هست کدام میراث  حضرت روح الله است که خودش فرمود  اگر از آن غفلت کنید ، گرفتار دوزخ الهی شده و خواهید سوخت؟؟

از علی دایی تا دایی علی

محمد رضا طلوع در وبلاگ گفتگوی دوستانه نوشت:

نوشته ای تأمل برانگیز و تکان دهنده از آقای ابوالفضل درخشنده :


خیلی بی معرفتیم!!!

-----------------------------------------------
توضیح ضروری:
قبل از آن که متهم به برخی انگ های نچسب شوم، لازم به توضیح است که حقیر نگارنده نیز معتقد به حفظ حرمت مادی و معنوی تمامی قهرمانان کشور عزیزمان می باشم.
علی دایی برای همه ایران دوست ها قابل احترام است، زیرا او آقای گل جهان شناخته شده است. هر چند که بابت هر گلی که زده است چند گل هم نزده! زیرا هر گل او با همکاری تیمی حاصل شده و هر گل او با سکه های طلا جبران شده است.

-------------------------------------------
علی دایی متولد 1348 است و دایی علی هم متولد .1348
دایی علی سال 1360 دندانه ای ناقابل به زیر هشت (8) تاریخ تولد شناسنامه اش اضافه کرد تا مجوز حضور در جبهه های جنگ تحمیلی را در سن 12 سالگی دریافت کند.
همزمان که علی دایی سرش را مقابل توپ قرار می داد برای اعتلای ورزش کشورش، دایی علی نیز برای حفظ سرحدات مرزی کشور سرش را مقابل توپ و خمپاره و... قرار می داد.
نتیجه این شد که علی دایی با بیش از 100 گل زده، شده آقای گل جهان، و دایی علی با شکار بیش از 100 تانک متجاوز عراقی شد جانباز و خانه نشین...
هم اکنون علی دایی به علت سهل انگاری و صدمات وارده در تصادف در بیمارستان بستری است و دایی علی هم به دلیل عارضه های شیمیایی و...
خبر بستری شدن علی دایی به عنوان قهرمان ملی در تمامی بخش های مختلف خبری (دقت بفرمایید تمام بخش های خبری نه بخش خبرهای ورزشی!) پخش شد! ولی خبر بستری شدن دایی علی را هیچ کس متوجه نشد!


همزمان با خبر تصادف علی دایی، سه نفر از رزمندگان دلاور لشکر علی ابن ابیطالب(ع) برای کمک رسانی به مردمشان جانشان را فدا کردند، ولی هیچکس این خبر را هم ندید!
رکورددار سنی جانبازان شهید شد، کسی نفهمید! زیرا متولیان فرهنگی از جمله صدا و سیما نخواستند بفهمند که علی دایی و امثال او مدیون جانفشانی دایی علی و امثال او هستند! شاید هم فهمیدند و نخواستند روحیه عشق و ایثار قدری فضای بهاری کشور را عطرآگین کند!
شاید می خواهند نسل جدید به جای آن که مانند دایی علی لنگ هزینه های درمانی اش در شب عید باشد، غصه ساعت رولکس چند ده میلیونی اش را بخورد!!!


برای علی دایی هلی کوپتر جهت انتقالش به خصوصی ترین و ایضاً بهترین بیمارستان تهران اعزام می شود و کل هزینه های سهل انگاری او را حضرات دست در کیسه بیت المال تقبل می کنند، ولی امثال دایی علی باید با همان امدادهای غیبی روزگار خود را سر کنند! هر چند که دیگر نه طلایی باقی مانده و نه فرشی و نه ...، تا غیب شود و هزینه های زندگی او تامین!!!
خیلی بی معرفتیم!!!
در هنگام تحویل سال 1391 از چند ساعت قبل تمامی شبکه های صدا و سیما حتی خواننده ها و هنر پیشه های دست چندم و فوتبالیست های از رده خارج شده را به برنامه خود آورده بودند ولی دریغ از...


براستی چه جریان فکری مانع از بروز و گسترش فرهنگ ناب عاشقی در کشور اسلامی ما گردید، آیا دشمن در نفوذ عوامل بدلی خود تا این حد موفق عمل کرده است که سراسر شبکه های تلویزیونی، رادیویی و رسانه ای ما را در اختیار گرفته و به هر مناسبت چهره هایی را در منظر دید نسل جوان کشورمان قرار می دهد که یا فوتبالیست است یا خواننده، یا هنرپیشه، و... چرا به جای الگو قرار دادن اینگونه افراد برای نسل جوان، نمی آییم شهدای زنده را مطرح کنیم؟!
چرا به جای قهرمان ملی خطاب کردن فلان فوتبالیست و معاف کردن او از خدمت سربازی، و دادن نشان افتخار و لیاقت به اینگونه افراد، نمی آییم به شهدای زنده بها بدهیم؟! چرا همگام با دشمن سعی در فراموش کردن فرهنگ عاشقان سفر کرده را داریم؟!
وقتی می آییم فلان خواننده و هنرپیشه مرد را که زیر ابرو برداشته است، و یا فلان هنرپیشه زن بزک کرده را که در جامعه به عنوان افراد فاسد الاخلاق شهرت یافته اند، برای نسل جوان چهره و الگو می کنیم، چه توقعی برای رعایت هنجارهای دینی و اخلاقی جامعه، توسط نسل جوان داریم؟!
وقتی می آییم فلان ورزشکار فاسدالاخلاق را الگوی جوانانمان قرار می دهیم که حتی در میادین ورزشی نیز بویی از جوانمردی نبرده است، از جوانانمان چه توقعی داریم؟!


وقتی می آییم ارزش خدمت به کشور و کسب افتخارات ملی را با سکه و ماشین برابر می دانیم، دیگر جایی برای عرق ملی و ارزش های والای مذهبی و اخلاقی باقی نمی ماند. و نتیجه آن می شود همان ورزشکاری که با نام مقدس ائمه سلام الله علیه، به موفقیت ورزشی رسیده است، اکنون برای تداوم افتخارآفرینی هایش ، ماشین و خانه و مادیات دنیوی طلب می کند! براستی کجا رفت آن فرهنگ عاشقی و آن زرنگی های عاشقانه؟!
کجا رفت آن فضای عشق و ایثار؟! کجا رفت رضای خدا در تمامی امورمان؟! کجا رفت سوز دعاهایمان؟! کجا رفتند خادمان بی ادعا؟! کجا رفت لحظه های ناب معاشقه؟!
براستی! اگر اکنون یکی، تنها یکی از آن سبکبالان عاشق از ما سؤال کند که: ما برای حفظ ناموس این کشور رفتیم، شما بعد از ما حتی به ناموس همسایه دیوار به دیوار خودتان هم رحم نکردید! چه پاسخی داریم؟!
تصور بفرمائید اگر این فرهنگی که الان حاکم شده است که هرکس در هر مقام و منصب، برای ادای وظیفه اش به کشور، درخواست مادیات دنیوی می کند، اگر در زمان دفاع مقدس نیز این اخلاق حاکم بود چه می شد؟ در زمانی که برای تهییج به اصطلاح قهرمانان کشتی، وعده تحویل خودرو در فرودگاه داده می شود! در زمانی که رکوردشکنی، جایزه اش خانه و ماشین و سایر مادیات می باشد! در زمانی که گل زدن در یک بازی فوتبال، مدال شجاعت و لیاقت و قهرمان ملی، ارمغان می آورد! اگر همین رویه در زمان دفاع مقدس حاکم بود، چه می شد؟! تصور بفرمایید:
پشت میدان مین رزمندگان زمینگیر شده اند، آیا وعده خودرو و خانه می تواند عاملی برای رفتن بر روی مین باشد؟! آیا با این انگیزه های مادی، می توان زرنگترین عشاق را داشته باشیم؟! یا برعکس در آن شرایط زرنگی ها هم رنگ عوض می کند و تبدیل به بزدلی می شود؟!
شما جناب مسئول فرهنگی! شما جناب مسئول سیاسی! شما متولیان امر! چه کردید که دشمن را در اجرای اهداف خود آنچنان گستاخ نموده اید که حماسه هشت سال جانفشانی عاشقان مرد را از یاد برده، و در پشت مرزهای کشورمان به رجزخوانی افتاده است.
بگذریم...
بیان غفلت ها و اشتباهات گذشته، به جز آنکه عرق شرم بر پیشانی وجدانهای بیدار بنشاند، کار دیگری انجام نمی دهد.
بیایید منبعد در هر کجا که هستیم، در هر پست و مقامی که هستیم، در هر وضعیتی که هستیم، با هر توان و امکاناتی که داریم؛ سعی کنیم دشمن از غفلت هایمان سوء استفاده نکند.
بیایید منبعد امکانات و مقدورات نظام اسلامی کشورمان را در جهت اهداف دشمن مورد استفاده قرار ندهیم.


بیایید مِن بعد بوی کباب واقعی را به کباب خوران بیت المال بچشانیم!
بیایید مِن بعد به جای چهره کردن هنرپیشه، خواننده، ورزشکار، و... شهدای زنده را به جامعه جوان و تشنه فرهنگ ناب عاشقی معرفی کنیم.
بیایید منبعد به جای اعطای نشان های پرزرق و برق دنیایی به افرادی که بویی از فرهنگ عشق و ایثار نبرده اند؛ نگاهی به شهدای زنده که در گوشه آسایشگاه ها یا کنج غربت، لحظه ها را برای رسیدن زمان وصال معشوق، سر می برند؛ اهداءکنیم.
بیایید منبعد حداقل قدرشناسان خوبی برای پاسداران نوامیسمان در هشت سال دفاع مقدس باشیم.
بیایید منبعد برای نسل جوان فعلی، بجای عشق های مجازی و منحرف دنیایی، عشق واقعی را تعریف و الگو قرار دهیم.
نگویید چگونه؟! درست به همان صورت که در این چند سال گذشته فرهنگ ناب عاشقی و عشق بازی سبکبالان عاشق را با فرهنگ مدگرایی، چهره پرستی هنرپیشگان، خوانندگان، و ورزشکاران معاوضه کردیم.
نگویید چگونه؟! درست همان گونه که در این چند سال گذشته، آن فضای پاک و زلال عاشقانه را اینگونه مسموم و زهرآلود کرده ایم.
نگویید چگونه؟! همانگونه که در این چند ساله، مداحان اهل بیت سلام الله علیه را خواننده کردیم!
اگر دقت کنیم، راه کار در عملکرد این چند ساله خودمان مستتر است! تنها به جای چهره نمودن برخی...، عاشقان حقیقی و شهدای زنده را جایگزین کنید. همه چیز خود به خود در مسیر الهی قرار می گیرد...
بیایید... بله! شما بیایید، آنها آمده اند. تنها یک یاعلی می خواهد تا عشق دگرباره آغاز شود. زیرا:
فرهنگ شهدا، فرهنگ ایثار و از خودگذشتگی است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ خدمت به خلق خدا در بالاترین حد است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ مبارزه با منفعت طلبی و خودخواهی های فردی است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ عدالت علی(ع)، صبوری حسن(ع) شجاعت حسین(ع) و فریاد رسای زینب(س) است.
فرهنگ شهدا، فرهنگ مبارزه با هر فسادی، تحت هر عنوانی، و از سوی هر فردی می باشد.
فرهنگ شهدا...
جان کلام، بیائید از جبهه ها به همراه پیکر مطهر شهدا، فرهنگ ناب عاشقی آنان را به شهرها بیاوریم.


والسلام علی من اتبع الهدی

انگشتر عقیقی که ترمیم شد...

انگشتر عقیقی که ترمیم شد...



محمد رضا گفت: به علت علاقه‌ای که پدر در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی‌گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم.

« شهید محمدرضا خانه‌عنقا، انگشتر عقیقی داشت که سال‌ها مزین انگشتش بود. رکاب انگشتر در تمرینات نظامی ترک برداشته بود. محمدرضا وقتی در سال 1362 عازم جبهه بود، انگشتر را به مادرش سپرد و سفارش کرد که از آن خوب نگهداری کند تا پس از بازگشت تعمیرش کند. محمدرضا در عملیات خیبر مفقودالاثر شد و بعد از آن، این انگشتر مونس و همدم مادر بود تا اینکه شب سه‌شنبه پانزدهم فروردین1379 شهید با دو نفر از دوستانش را در خواب دیدم. دوستان خود را برای پذیرایی به منزل آورده بود و بعد از پذیرایی و گفت‌وگو با دوستانش، وقتی داشتند از منزل خارج می‌شدند، دوستان شهید به من اشاره کردند و گفتند: حالا که تا اینجا آمدیم لااقل پدرت را از خواب بیدار کن تا تو را ببیند. محمدرضا گفت: نه، به علت علاقه‌ای که ایشان در بین برادران به من دارد، اگر بیدارش کنم، دیگر نمی‌گذارد من برگردم. تا بیدار نشده برویم، من آثاری از خودم برایش گذاشتم.
بیدار که شدم، با کسی در مورد این خواب صحبت نکردم، اما دائم چشمم دنبال آثاری از شهید بود که به آن اشاره کرده بود. یک‌هفته بعد، هفتم محرم بود. زمانی که مادر شهید به سراغ انگشتر می‌رود، متوجه می‌شود که انگشتر از محل شکستگی به هم متصل شده! بلافاصله مرا خبر کرد و دیدم که انگشتر، کاملاً سالم است. »

(انگشتر اکنون در موزه شهدای تهران است.)

راوی: پدر شهید خانه عنقا

حاج آقا باید برقصه !!!

سلام بر مجنون های وادی جنون...
حاج آقا باید برقصه !!!
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید. ---- گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟ --- گفتم: هرچه شما بگویید. --- گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند... آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.
اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که...
از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...
دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!
باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...
سپردم به خودشان و شروع کردم.
گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!
خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟
گفتم: آره!!!
گفتند: حالا چه شرطی؟
گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.
گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟
گفتم: هرچه شما بگویید.
گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!
اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.
دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...
در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...
می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...
از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!
به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.
کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید برقصه...
برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.
آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...
تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد...
همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...
به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.
هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند... 
پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.
سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند ... آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ..."

از سه راهی شهادت تا پیچ ایستادگی

خوشا آنان که جانان می شناسد طریق عشق و ایمان می شناسند
از سه راهی شهادت تا پیچ ایستادگی
امروز باید آموخت که آنان نمرده اند بلکه زنده اند و شاهدند بر اعمال ما! آنان میزبان و ما مهمان و چه میزبانانی، کسانی که خود در پیشگاه رب شهیدان میهمان و روزی خور اویند، ما را به سفره‌ی تزکیه و تعلم دعوت می‌کنند. و باید تعلیم دید که شهدا در روزگار امتحان‌شان چه کردند و ما چه باید کنیم؟ آنان رفتند و ماندند. نکند که ما برویم و نمانیم!؟ آنان به ولی و سرپرست‌شان تولی کردند، نکند که ما در یاری رساندن به ولی و سرپرست‌مان در خواب بمانیم!؟...
عبدالرحیم بیرانوند

خوشا آنان که جانان می شناسد طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان شهیدان را شهیدان می شناسند

امروز یازدهم فروردین ۱۳۹۱ هجری شمسی در محل یادمان طلائیه، سه راهی شهادت کنار تابلویی نشستم که بر روی آن نوشته شده: اینجا محل عروج است، از فرش تا عرش، با دیدن این فضای ملکوتی اولین کلامی که بر زبانم جاری شد، این بود: طلائیه عجب طلائیه... حقیقتا با اندکی تدبر و دل سپردن به شهدا در می یابیم که اینجا بهترین دانشگاه و مدرسه و پربار ترین کلاس درس است.

اما آنچه واقع ماجراست، این است که این روزها گفتن و نوشتن از آن روزگار سخت، نه به سختی آن روزهاست و نه شاید در شأن آن‌ها، اما باید که نوشت تا عقده‌ی دل وا شود. امروز در شرایطی به سر می بریم که هنوز هزاران مرد جنگی که شاهد عینی آن روزگار سخت و آن نبرد نابرابر جهانی بودند، در بین من و شما نفس می کشند، هنوز فصل، فصل اصحاب عاشورایی است. و همه‌ی این هزاران نفر در شلمچه و طلائیه و فاو و فکه و... جنگیده اند و زیسته اند، عاشورا خواندند و گریستند... اشک ریختند و ارتباط گرفتند، خون دیدند و خندیدند و رفتند و اما بعضی ها نیز به حکم تقدر ماندند. هنوز که هنوز است برخی از کهنه سربازها ، سرباز وفادار مانده اند، البته بعضی‌شان! و صد البته که باید آنها را قدر نهیم و در صدر نشانیم. و هنوز حرف‌ها، مشق‌ها، درس‌ها و عبرت‌ها از این واقعه باید آموخت.

و امروز هزاران هزار نوجوان و جوان، زن و مرد، ایرانی و حتی غیر ایرانی به گستردگی عالم، تشنه‌ی این حرف‌ها و روایت‌ها، درس‌ها و عبرت‌هاست. یادم نمی رود که راوی اهل مجنون در طلائیه می گفت: به ما اهل جنون خطاب می کنند، او می‌گفت: که چرا اهل جنون نباشیم، وقتی که آن‌روز در همین نقطه دشمن با چهار لول و گلوله مستقیم تانک بچه ها را می زد و بچه های ما گلوله‌ی کلاش هم نداشتند و ایستادند و امروز آن دخترک می خواهد خاک سه راهی شهادت را برای تبرک بردارد، به جنازه‌ی شهید می رسد...

آه شهدا شما را با خاک چه الفتی است؟ حقا که شما را باید ابوتراب نامید... اینجا محل عروج است، از فرش تا عرش و باید آموخت... چه با صفا روایت می کرد آن راوی که اینجا علقمه علمدار خمینی حاج حسین خرازیه. اینجا همون جاست که دست حسین خرازی فرمانده پیروز لشکر 14 از تنش جداشد. طلائیه قطعه ای از بهشت... اونجا دیگه شاه و گدا با هم فرق نمی‌کنند، اونجا دیگه همه میگن خدا. اونجا میشه با خود حاج ابراهیم همت حرف زد.

و امروز باید آموخت که آنان نمرده اند بلکه زنده اند و شاهدند بر اعمال ما! آنان میزبان و ما مهمان و چه میزبانانی، کسانی که خود در پیشگاه رب شهیدان میهمان و روزی خور اویند، ما را به سفره‌ی تزکیه و تعلم دعوت می‌کنند. و باید تعلیم دید که شهدا در روزگار امتحان‌شان چه کردند و ما چه باید کنیم؟ آنان رفتند و ماندند. نکند که ما برویم و نمانیم!؟ آنان به ولی و سرپرست‌شان تولی کردند، نکند که ما در یاری رساندن به ولی و سرپرست‌مان در خواب بمانیم!؟ چراکه با لگد مال دشمنان متعرض داخلی (فتنه گران منافق) و خارجی (استکبار و استعمار) از خواب بیدار می شویم. هنوز از یاد نبرده ایم فتنه‌ی هشتاد و هشت را و طراحی دشمنان داخل و خارج را برای پایمال کردن خون صدها هزار شهید. و باید بیدار ماند که دشمن بیدار است...

شهدا به ما آموختند که باید همیشه در صحنه بمانیم. دیروز صحنه‌ی جنگ سخت و امروز در صحنه‌ی جنگ نرم و جنگ، جنگ است و عزت و شرف ما در گروی جنگ است. و آنان با تزکیه و جهاد اکبر در کنار جهاد اصغر رفتند و ماندند و نکند ما بدون جهادین برویم و نمانیم. آنان در وصیت نامه‌های‌شان نوشتند إی خواهرم! سرخی خون من سیاهی چادر توست! ...و ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است، مراقب باشیم که دشمنان دین و ناموس و وطن بدحجابی را تبدیل به یک ارزش برای نوامیس‌مان نکنند. نوشتند رهسپاریم با ولایت تا شهادت، نکند رهسپار بشویم با بی‌بی‌سی تا صدای آمریکا و در مقابل ولایت، نوشتند نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی، نکند باز بشود هم شرقی! هم غربی! هم جریان انحرافی! نوشتند می‌رویم تا انتقام سیلی زهرا بگیریم... مواظب باشیم که با اعمال‌مان بر صورت پسر فاطمه سیلی نزنیم!

نوشتند جنگ جنگ تا پیروزی ننویسیم سازش با آمریکا! که این سازش نخستین پله انحراف انقلاب اسلامی از آرمان‌هایش است و سازش گرگ و میش محال است و در مرام و رگ هیچ ایرانی عاشورایی بوی سازش به مشام نمی رسد. باید به‌یاد آورد که شهدا دنبال نام و نان نبودند و بهترین گواه آنان شهادت‌شان، نکند که نان و نام پست‌مان بکند و از خود بی خود؟

در سیمای جمهوری اسلامی برنامه ای از روایت فتح را دیدم که در آن همسر شهیدی نقل می‌کرد که روزی همسرم وقتی که از سر کار برگشت منزل، تا رسید می خواست برگردد از او پرسیدم کجا؟ نیامده رفتی، گفت: از محل کار سوزن میخی را که مال بیت المال است، نا خواسته با خود آورده ام شاید عمرم کفاف نکند، بر می گردم تا آن را سر جایش بگذارم! آقایان مسئولین! خواص! باید مواظب بود که حین بازگشت از محل کار سوزن میخی های بیت المال را با خود به منزل نیاورد! و بیت المال را مال بیت نکرد! و به دزدی نگفت اختلاس و همه‌ی آن را گردن یک نفر نیانداخت! و گردن دانه درشت ها نیز بیانداخت!

شهدا اهل اختلاس! اختلال! اغتشاش! خاصه بخشی! رانت خواری! زمین خواری! آقازاده گری! نبودند که اگر بودند، بودند! شهدا در فتنه ها هم ساکت ننشستند، مانند فتنه‌ی بنی صدر و منافقین! اما... چه کردند خواص بی بصیرت و ساکتین در فتنه‌ی هشتاد و اشک! آن دسته از خواص حقه باز! دو در باز ! ابن الوقت! نان به نرخ روز خور! که ناله‌ی این عمار امام‌شان را شنیدند و با سکوت اجتهاد گونه‌ی خویش، خون به دل امام و امت انقلابی کردند و صد افسوس که امروز همان‌ها که خائنین به نظام و رهبری بودند، ساز بصیرت و سرباز ولایت و رفتن به مجلس! و خادمین ملت شدن سر می‌دهند که حساب‌شان با خود شهدا...

شهدا به ما آموختند که باید پر کار بود و نه بی کار، کم خواب بود و نه پر خواب و کم خوابی برای برنامه ریزی فردا و امروز فردای شهداست و فردای ما روز فتح سنگرهای کلیدی دنیاست. دیروز، روز فتح سنگر به سنگر و آزاد سازی خرمشهر، بستان، سوسنگرد، پاوه و... توسط شهدا از دستان کثیف بعثی ها و امروز روز فتح سنگرهای علمی دنیا از دستان کثیف ناهلان و روز فتح بیت المقدس از چنگال کثیف صهیون است. شهدا به ما آموختند که بسیجی باید در وسط میدان باشد تا فضیلت های انقلاب حفظ شود... پس نباید منفعل بود و در انزوا، که انقلاب به دست نااهلان بیافتد.

شهدا در عملیات‌های بدر و خیبر و در کل در هشت سال دفاع مقدس به ما آموختند که باید سختی ها و دشواری‌ها را پذیرفت و بر آنها پیروز شد که آن هم شد، و امروز شرایط، شرایط بدر و خیبر است؛ یعنى شرایط قبول چالش‌ها و دشوارى‌ها و غلبه‌ى بر آنها.

شهدا در برابر تحریم و تهدیدهای پی در پی دشمنان انقلاب نهراسیدند، ما نیز می‌آموزیم که در هر میدانی باید با شجاعت در برابر هیبت دشمن ایستاد و پیچ‌های سخت انقلاب را با تولی به ولایت مطلقه‌ی فقیه با موفقیت پشت سر گذاشت.

شهدا سربازان فداکار و فرزندان امام روح الله، و به حول و قوه الهی ما نیز سربازان جان برکف و فرزندان امام سید علی عزیز

و ای برادر من! خواهر من! امروز روز درس است از سرزمین طلائیه و سه راهی شهادت به قدر هزاران هزار مرد جنگی که رفتند و ماندند!...

ومن الله التوفیق

طلائیه، سه راهی شهادت فروردین سال نود و یک

حاج همت به اکبر گنجی گفت ارزش مشت من را هم نداری!

روایت منتشر نشده از کارشکنی نفوذی‌ها در سپاه تهران/
حاج همت به اکبر گنجی گفت ارزش مشت من را هم نداری!

نشریه پلاک هشت در شماره جدید خود با انتشار ماجرایی به قلم حسین بهزاد از حاج سعید قاسمی، به روایت تقابل اکبر گنجی با شهید همّت در دوره دفاع مقدس پرداخت.







سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27 در این زمینه از عافیت طلبی‌های اکبر گنجی و طعنه‌های او به حاج همت و در مقابل واکنش غیرت‌مندانه و در عین حال، خویشتن‌دارانه حاج همت پرداخته که یادآوری این خاطره در روزهایی که انحراف این جریان عافیت‌طلب و وابسته‌گرا روشن شده، جالب است:

«عدم‌الفتح‌های پی‌درپی دو عملیات "والفجر مقدماتی" در بهمن 61 و "والفجر یک" در فروردین 62، صرف‌نظر از تمامی تلخ‌کامی‌هایی که برای فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش برجای نهاد، موجب شد در عقبه سازمانی لشکر 27 محمد رسول‌الله صلی‌الله علیه و آله و سلم یعنی سپاه منطقه 10 تهران، جبهه جدیدی از سوی شماری کار به دستان ذی‌نفوذ وقت،‌ علیه [شهید] همت گشوده شود؛ یعنی افراد همان جریانی که همت همواره از آنها با عنوان "خط سوم" و "خوارج جدید" یاد می‌کرد.

در رابطه با این واقعیت مسکوت مانده، روایتی مستدل و مستند در این مورد، به نقل از سعید قاسمی مسؤول وقت واحد اطلاعات- عملیات لشکر 27، بسنده می کنیم:

...من قبل از شروع عملیات "والفجر یک" در جریان شناسایی منطقه فکه شمالی، از ناحیه گلو به شدت مجروح شدم به طوری که بعدها فهمیدم، به دستور همت، مرا در حالت اغماء به پشت جبهه برای مداوا تخلیه کردند.

علی‌ای‌ِحال، بعد از مرخصی از بیمارستان نمازی شیراز، به تهران آمدم و بعد از حدود یک ماه دوری، دوباره همت را دیدم. به من گفت "سعید، فردا صبح بیا تا برویم سپاه منطقه 10" گفتم "چشم حاج‌آقا".

روز بعد، حوالی ساعت 10 صبح، با همت رفتیم به تشکیلات منطقه 10 در خیابان پاستور. آنجا حاجی با دو، سه نفر از مسئولان واحد عملیات منطقه 10، جلسه کوتاهی داشت، بعد که از اتاق عملیات خارج شدیم، توی کریدور، همت گفت «سعید، تو برو توی ماشین، من سری به [...] می‌زنم و می‌آیم که برویم».

من از حاجی جدا شدم و رفتم سمت راه‌پله‌ها. هنوز چند پله پایین نرفته بودم، که متوجه قیل و قالی در کریدور شدم. از نو، از پله‌ها بالا آمدم، دیدم وسط کریدور، چهار پنج نفر ملبس به لباس فرم سپاه، راه همت را سد کرده‌اند و جلودارشان کسی نیست جز اکبر گنجی که خوش‌نشین ازلی ابدی سپاه تهران بود و خودش را از آمدن به جبهه، معذور معرفی می‌کرد و بعدها هم از سپاه اخراجش کردند.

القصه، برادر گنجی صدایش را انداخته بود پس کله‌اش و با قیافه‌ای مفتّش‌مآب، به همت نگاه می‌کرد و می‌گفت "خوب واسه متوسلیان آبرو خریدی!... ما خیال می‌کردیم فقط احمد متوسلیان این هنر رو داشت که بچه‌های تهران رو ببره کنار جاده اهواز- خرمشهر، اونا رو صدتا، صدتا، به کشتن بده!... حالا می‌بینیم نه بابا؛ اوستاتر از اونم هست؛ خوب بچه‌های تهرون رو بردی و هزار هزار، کانال فکه رو با جنازه‌هاشون پُر کردی؛ حاج همت!".

این "حاج همت" را هم، به صورت کش‌دار و با لحنی مسخره، به زبان آورد. من از این همه وقاحت برادرها، خصوصاً سردسته‌شان برادر گنجی ـ که بین بچه‌های منطقه 10 به "اکبر قمپوز" و "اکبر پونز" هم معروف بود ـ خشکم زده بود.

یک نگاه که به همت انداختم، دیدم صورت سبزه‌اش از غضب مثل لبو سرخ شده و در سکوت با آن نگاه تیز خودش، زُل زده به اکبر گنجی. آمدم قدم از قدم بردارم و به سمت حاجی بروم که... کار خودش را کرد!

با دست راست، چنگ زد یقه اکبر قمپوز را گرفت و به یک ضرب، او را مثل اعلامیه، کوبید لای سه کنج دیوار کریدور و مشت چپ‌اش را برد عقب و فرستاد طرف فک و فیکِ او. گفتم چانه‌اش له شد. دیدم مشت گره شده حاجی، به فاصله چند سانتی صورت گنجی، توی هوا متوقف مانده و طرف، از خوفِ خوردن این مشت، کم مانده خودش را خیس کند.

رفتم جلو. حاجی در همان وضعیت معلق، گنجی را توی سه کنج دیوار، نگه داشته بود. با احتیاط گفتم «حاج‌آقا، تو رو خدا ولش کن، غلطی کرد، شما بی‌خیال شو، بیا بریم از اینجا».

همت برای چند ثانیه، هیچ واکنشی به التماس درخواست‌های من نشان نداد. فقط همان‌طور بُراق، زُل زده بود به گنجی. دست آخر، در حالی که از غیظ، دندان‌هایش به هم سائیده می‌شد، به او گفت «آخه چی بهت بگم بچه مُزلِّف؟ خدا وکیلی، ارزش خوردن این مشت منم، نداری!». بعد، خیلی آرام یقه او را ول کرد و برگشت طرفم و گفت‌ «خیلی خب سعید، حالا بیا بریم!».

این واقعه سوای من، چهار پنج شاهد عینی دیگر هم دارد که همگی زنده‌اند و اگر لازم شد، اسم و آدرس‌شان را به شما می‌دهم تا بروید و درباره کم و کیف آن از آنها پرس‌وجو کنید.»